-
14.
1394/09/20 00:24
ادم ها عجیب هستند . خیلی وقت ها خیلی چیز ها یادشان می رود... . تما خوبی های یکدیگر را پای یک بدی , به باد فراموشی میدهند . و حتا این رفتار زشتشان در ارتباط با خدا هم خود را نشان میدهد. نه که فکر کنید موعظه گر شده باشم! نه! روی صحبتم دقیقا به خود خود خودم است. یادم رفت من یادم رفت که خدا چگونه مرا در اغوش کشید. زمانی...
-
13.
1394/08/03 18:29
در اتوبان با سرعت بالایی در حرکت بودیم, نیمه شب را گذشته بود. همه جا خلوت بود.. هندزفری هایم داخل گوشم بود و اهنگ ها بدون انتخاب قبلی من و به صورت رندم در حال پخش بود. نوبت پخش اهنگ محمد علیزاده رسید. "میشه نگام کنی؟" ته قلبم تهی شد از همه چیز.. ذهنم به گذشته ام فلش بک کوتاهی زد. وقتی خودم را خارج از گود و...
-
12.
1394/06/28 18:24
روی صندلی چوبی لهستانی ام نشسته ام , هوا ابری ست. بغض دارد... هوای شهریور است دیگر.. شهریوری که بوی پاییز را در تمام شهر پراکنده است. بوی خاک نم خورده , بوی باد , بوی باران.. خانه ما بالکن زیبایی دارد, هوا که بوی پاییز می گیرد , میز و صندلی چوبی مان را می گذاریم داخل بالکن. بعد می نشینیم کنار گل و گیاه های زیبای مان ,...
-
11.
1394/06/17 22:17
خانه قداست دارد. همه جایش. در و دیوارش . پنجره هایش. مبلمان و وسیله هایش . پرده هایش . اشپزخانه اش . حتا دست شویی و حمامش! خانه باید خانه باشد. خانه ای خانه است که از در و دیوار و سقف و کفش عشق ببارد. امید ببارد. خانه محل امن و آرامش است. خانه می تواند زیباترین نقطه جهان برای من باشد. آنقدر زیبا که راه بروم و قربان...
-
10.
1394/06/15 23:00
عجیب است که اینقدر گرایش به کارها و حرفه های مختلفی دارم؟ و همه شان را هم دوست دارم و همین باعث سردرگمی ام میشود و نمی توانم انتخاب کنم و نمی دانم دنباله کدام یکی را خیلی جدی بگیرم !!! نقاشی , معماری داخلی , یوگا , میکاپ , مدلینگ , مزون , طراحی سایت , فشن بلاگر , فشن استایلیست , عکاسی , شنا , اسب سواری , اسکی , طراحی...
-
9.
1394/06/15 01:02
حس این روزهایم تلخ و شیرین است. تلخش خیلی تلخ است و شیرینش هم خیلی شیرین. تضاد جالبی ست. همین شیرینی هاست که حفظم می کند و نمی گذارد میان تلخی ها فرو بروم! زندگی همین است. همیشه و همه جا , همه چیز در تضاد یکدیگر که باشند معنی پیدا می کنند. خوب و بد , راست و دروغ , سپید و سیاه , تلخ و شیرین , عشق و نفرت! مدیتیشن یا...
-
8.
1394/06/13 23:09
امان از دست بی برنامگی.. حس این روزهایم هیچ وقت از یادم نمی رود! درست است که همچین حس خوبی هم نیست ولی خب سخت است. دوری از کسی که پاره ای از وجودم شده سخت است و تحمل این دوری , مانند زجرکش کردنم می ماند! یک روز هم که با کلی مصیبت و التماس می پیچانیم و بیرون می رویم و خوش می گذرانیم , فردایش می شوم مثل امروز! که نا...
-
7.
1394/06/13 15:01
آن اول ها که هنوز درک درست و حسابی از زندگی و اتفاقات اطرافم نداشتم , حس می کردم یک زمانی و روزی می رسد که همه چیز عالی و بی نقص باشد و من در آن زمان خیلی خاص و شگفت انگیز, احساس خوشبختی بکنم!!! ولی خب واقعیت اینگونه نیست! هیچ وقت و هیچ زمانی را نمی شود پیدا کرد که همه چیز عالی و بی نقص باشد و من هم بتوانم در آن احساس...
-
6.
1394/06/10 12:00
این روزها در مرز بین خواب و بیداری حرکت می کنم! به این صورت که میدانم بیدارم! ولی حس می کنم همه چیز خواب است.. انگار دنیای اطرافم را از پشت یک پرده توری سفید نازک می بینم! همه چیز در هاله است!!! هر چقدر هم که چشمانم را می مالم و باز و بسته می کنم , فایده ندارد!!! انگار در این دنیا زندگی نمی کنم! همه چیز مبهم است و...
-
5.
1394/06/03 13:24
پدر بزرگ جانمان مرد دیسیبرین دار و اسم و رسم داری بود... آنقدر جذبه داشت که همه ما نوادگانش , به محض ورودش به حیاط خانه , خفه خون گرفته و هر کدام در گوشه ای کز می کردیم! حتا اگر می خواستیم بازی هم بکنیم , تمام تلاشمان را باید می کردیم تا صدایمان در نیاید و خاطر پدربزرگمان مکدر نشود! سر سفره هم که می نشستیم , پدر بزرگ...
-
4.
1394/06/03 00:01
روزگاری بود که در تمام لحظه های سخت زندگی ام , همان موقع ها که از همه می بریدم, در خیال خودم به گوشه دنجی پناه می بردم. گوشه ای که خیلی دنج تر از این حرف ها بود و البته بسیار دوست داشتنی.. پنجره ی چوبی نیمه بازی که سر تا پای دیوار را در برگرفته . همراه با پرده توری سفید و نازکی که با نوازش باد , بالا و پایین می رود و...
-
3.
1394/06/02 18:52
زمانی که به سن تکلیف رسیدم, شعف و شادمانی مرا کشت دقیقا! آنقدر که خوشحال بودم و عجله داشتم که روسری به سرم کنم و مانتو تنم کنم و... هر چه مامان و بابا اصرار می کردند که تو هنوز بچه ای دختر؟!!! بزرگ تر که بشوی , انقدر سرت می کنی این روسری ها را که خسته می شوی! ولی مگر گوش من بدهکار بود؟! دوست داشتم خانوم شوم و اولین...
-
2.
1394/06/02 14:21
نوشتن را دوست دارم ! خیلی زیاد... نوشتن عقایدت را به خودت یادآوری می کند! نگاهت را به دنیای اطرافت دقیق تر می کند.. اصلا انگار سعی می کنی بهتر و دقیق تر ببینی , تا بتوانی بنویسی.. درست مثل عکاسی که دوربین به دست , به تمام جزییات اطراف خود دقت می کند تا سوژه مناسبی برای عکاسی اش پیدا کند! خب راستش را بخواهید , سوژه...
-
1.
1394/06/02 13:35
عاشق زنی مشو که می خواند که زیادی گوش میدهد زنی که می نویسد عاشق زنی مشو که می اندیشد که میداند که داناست , به زنی که خود را باور دارد عاشق زنی مشو که هنگام عشق ورزیدن می خندد یا می گرید که قادر است روحش را به جسم بدل کند و از آن بیشتر عاشق شعر است (اینان خطرناک ترین ها هستند) و یا زنی که می تواند نیم ساعت مقابل یک...