دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)
دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)

13.

در اتوبان با سرعت بالایی در حرکت بودیم, نیمه شب را گذشته بود. همه جا خلوت بود..

هندزفری هایم داخل گوشم بود و اهنگ ها بدون انتخاب قبلی من و به صورت رندم در حال پخش بود. نوبت پخش اهنگ محمد علیزاده رسید. "میشه نگام کنی؟"

ته قلبم تهی شد از همه چیز..

ذهنم به گذشته ام فلش بک کوتاهی زد. وقتی خودم را خارج از گود و از دور تماشا می کردم, به این نتیجه می رسیدم که کمی مانده بود تا تمام قد در لجن فرو بروم! شاید نیمه تنم درون لجن بود و من اصلا نمی فهمیدم. فکر می کردم بهترین و درست ترین راه است . حتی راه را هم خودم انتخاب نکرده بودم. انگار که همه چیز پیش امده بود تا مرا از بین ببرد... تا دم پرتگاه رفته بودم. بله من تا دم پرتگاه رفته بودم ولی دقیقا همان لحظه که قرار بود سقوط آزادی به سمت هیچی داشته باشم , دستی مرا نگه داشته بود. انگار که دلش به رحم آمده باشد و بخواهد نجاتم بدهد و این پروسه نجاتش آنقدر پیچیده بود که آن موقع هم نفهمیدم و الان و در این لحظه ها , بعد از این همه زمان , کم کم تکه های پازل را پیدا می کنم!

کسی وسیله نجات من بود که من هم وسیله نجاتش بودم! عجیب نیست؟ شاید قرار بود دو تایی با هم در لجن فرو برویم ولی خدا , خدا , خدا..

داشت نگاهمان می کرد. دلش برایمان می سوخت. شاید فکر می کرد این حق ما نباشد. شاید دلش برای معصومیتمان سوخت و بیدارمان کرد! حتی بیداریمان هم آنقدر آرام و ظریف بود که شاید تازه می فهمیمش..

حس کردم خدا گوشه ای ایستاده و نگاهم می کند. حس کردم دستانش را به سینه اش زده و نگاهش مهربان و ناراحت است. ناراحت از این که هر چقدر مرا می گیرد و می گذارد در راه راست , باز هم بیراهه را پیدا می کنم و ... حس کردم نگاهم می کنم و می گوید : نمی خوای تمامش کنی؟!

از خودم خجالت کشیدم که همین چند روز پیش برایش شاخ و شونه کشیدم و به سرش داد زدم و قهر کردم! 

داد زدم که مرا نمی بینی! داد زدم که دوستم نداری! داد زدم که تو خدای خوبی نیستی..

خجالت کشیدم!

و باز هم حس می کردم که در تمام آن لحظات , با همان نگاه مهربان و ناراحتش نگاهم می کرد. منتظر بود تا تمامش کنم . منتظر بود تا آرام شوم و فکر کنم. دوست داشتم صدایش را می شنیدم. صدای واضحش را! شاید هم شنیدم! که گفت : برو توی اتاقت به رفتارت فکر کن!

مثل مامان و باباها که می خواهند که کودکشان را متوجه کار زشتشان کنند. 

من فکر کردم. من صدای خدا رو شنیدم و متوجه حرکت زشتم شدم. 

حس می کنم نگاه ناراحتش دارد کمرنگ و کمرنگ تر می شود. شاید برای اینکه فهمیده ام که اشتباه کرده ام. نباید سرش داد می زدم. 

نگاه مهربانش آرامم می کند. انگار که خدا حسابی لوسم کرده است...

نباید می گفتم خدای خوبی نیستی و مرا نمی بینی! خدا مرا می بیند. به من ثابت کرده است. همان دم پرتگاه! باید خیلی بی چشم و رو باشم که سرش داد بزنم. اگر دم پرتگاه من را نمی گرفت , الان و در این لحظه من کجا بود و چه می کردم و که بودم؟ حتی فکرش هم آزارم میدهد...


میشه نگام کنی؟

ممنون که نگام می کنی ! چشم برندار ازم, می پاشه زندگیم...


دوستت دارم خدا!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.