دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)
دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)

5.

پدر بزرگ جانمان  مرد دیسیبرین دار و اسم و رسم داری بود...

آنقدر جذبه داشت که همه ما نوادگانش , به محض ورودش به حیاط خانه , خفه خون گرفته و هر کدام در گوشه ای کز می کردیم! حتا اگر می خواستیم بازی هم بکنیم , تمام تلاشمان را باید می کردیم تا صدایمان در نیاید و خاطر پدربزرگمان مکدر نشود! سر سفره هم که می نشستیم , پدر بزرگ جان اخر از همه سر سفره حاضر می شد و تا پدر بزرگ جانمان دست به سفره نبرده بود , حتا اگر از فرط گرسنگی در حال مرگ هم بودیم , نباید حتا درخواست چیزی می کردیم!

مادربزرگ جانم را ندیده ام! 5 سال قبل از اینکه من به دنیا بیایم , به صورت خیلی ناگهانی و فاجعه بار فوت شده بود..

ماجرا از این قرار بود که مادربزرگ جانم به همراه خاله بزرگم و دخترخاله6 ساله م به عروسی رفته بودند و از بخت بدشان , خانه ای که در آن عروسی برگذار می شد , آوار شد روی سرشان .  مادربزرگم که ضربه مغزی شد و همان لحظه جان سپرد.. خاله بزرگم ولی در کما بود.. خاله جانم کودک خود را در زیر خود پناه داده بود و از خودش برای نجات فرزندش سنگر درست کرده بود! همین هم شد که از دماغ دخترخاله ام حتا خون هم نیامده بود... تا برسند بیمارستان , به این نتیجه می رسند که خاله جانم هم تمام کرده و به سردخانه می برندش.. بخت با خاله جانم یار بوده که یکی از اقوام مردگان حاضر در سردخانه , جیغ و داد و کولی بازی در میاورد و برای دیدن مرده اش به داخل سردخانه هجوم میبرد..! اشتباهن کشوی مربوط به خاله من باز میشود و می بینند که خاله من نفس می کشد ! تکان می خورد! و سریعن به بخش مراقبت های ویژه انتقالش میدهند..

فاجعه ای بس سنگین و غیر قابل هضم برای خانواده مادری ام اتفاق می افتد! سخت است دیگر... مادر و خواهرت به بهانه ی عروسی و خوشی از خانه بیرون بروند و در نهایت خبر مرگ مادر را بیاورند..! مادر من اول دبیرستان بوده !!! 

در نهایت پدربزرگ جان ما , در کمتر از یک سال, به بهانه ی رسیدگی به بچه ها , زن دیگری اختیار می کند .. و مامان من و خاله ی کوچکم و دایی کوچکم می روند زیر دست نامادری.. آن هم چه نامادری..! اشکشان را رسمن در می اورد و ادم حسابشان نمی کرد. انقدر عرصه را برایشان تنگ کرده بود که دایی کوچکم  تصمیم میگرد خود و خواهران بی پناهش را فراری دهد ولی مامان من مخالفت می کند و خدا روشکر فاجعه ی بدتری اتفاق نمی افتد!

تمام این مدت , پدربزرگ جانم هوای زن جدیدش را تمام عیار داشته و حتا در آینده ها که همه ازدواج کرده بودند, به خانه راهشان نداد تا خاطر زن عزیزش مکدر نشود! ولی افسوس که زن عزیزش قدر ندانست و خوب جواب مهربانی هایش را داد! دقیقن زمانی که پدربزرگ جانم هشتاد ساله شده بود و سرطان پرستات داشت از میان می بردش , پایش را کرد توی یک کفش که یا خانه را به نام می کنی یا  طلاق می خواهم ! و مدام به جان پدر بزرگ جانم طعنه می زد که فکر کردی چه کسی جمعت می کند؟! بچه هایت؟! همه را از خود راندی... می مانی و تنهایی می میری..

ولی کور خوانده بود! دایی بزرگم که ماجرا را فهمید , وارد شد و زیر زبان پدربزرگم را کشید و فهمید که تمایل دارد به طلاق زنش.. خلاصه که همه بچه های رانده شده بازگشتند به سر پدرشان و عین کودک تر و خشکش کردند و آن زن را هم بیرون نمودند... و آن زن مانده بود هاج و واج که چرا نقشه هایش درست پیش نرفت و خانه ی پدربزرگ جان ما به نامش نشد :/

سه ماه پیش , دقیقا یک هفته قبل از ماه رمضان , به دیدن پدربزرگم به شهرستان رفتیم. مامان جان قبل از ما رفته بود و ما هم رفتیم یک هفته ای بمانیم و برگردیم تهران...

بابابزرگ خیلی مهربان شده بود! خیلی تحویلمان می گرفت ! قربان صدقه مان می رفت ! اصلا تمام عقده های کودکی من که از بین رفت ..

موقع بازگشت , پدربزرگ با دیسیبرین و اخمالوی من , که خنده اش را کسی به زور می دید , عین ابر بهار گریه می کرد.. التماس مامان و بابای من میکرد که اجازه دهند تا دم بیاید و ما را بدرقه کند! هر چه می گفتیم برایت سخت است و اذیت می شوی , شدت گریه ش بیشتر می شد و بیشتر التماس می کرد.. دلمان برایش کباب بود! حتا بابا هم  دیگر اشکش در آمد!

سوار ماشین که شدیم , قامت پیر و خمیده و غمگینش که به عصا تکیه داده بود و ما را با حسرت نگاه می کرد , هیچ وقت از یادم نمی رود! زن دایی سعی داشت او را به داخل ببرد ولی نمی رفت! منتظر بود تا کامل از دیده اش پنهان شویم..

هیچ وقت پدر بزرگم را آن شکلی ندیده بودم! هیچ وقت گریه اش را ندیده بودم! هیچ وقت التماس کردنش را ندیده بودم! 

در کمال تاسف ! این اخرین دیدارمان با پدر بزرگ جانمان بود!!! شاید می دانست که اخرین بارست که مارا بدرقه می کند ... این همان فکری بود که همان لحظه هم می کردم ولی به خودم نهیب می زدم که زبانت را گاز بگیییییر!!!!

دو روز قبل از فوتش , مامان مثل اسپند روی آتش شد و گیر داد که برای من بلیط بگیرید که بروم و رفت.. خدا رو شکر که رفت! پدربزرگم در بقل مامان و دایی بزرگم جان داد :(

6 شهریور , چهلم پدربزرگ جانم است..

باروبندیل جمع کرده ایم و به شهرستان می رویم..

برای شادی روحش دعا کنید :*


نظرات 9 + ارسال نظر

خدا رحمت شون کنه
انشا... ک روحشان شاد باشه

ممنون

:|

آنا 1394/06/04 ساعت 12:05 http://aamiin.blogsky.com/

خدا رحمتشون کنه .. دلم برای زنش یک جورهایی سوخت. اما خوب نباید بدجنسی می کرد.
رمز هم همیشه پنج تا ستاره است.

منم گاهی دلم میسوزه ولی خب یه اپارتمان بنامش بود، زیاده خاهی کرد و بدجنسی

دعا میکنم روح پدربزرگت در آرامش باشه آنی جان.. سفرتون به سلامتی

ممنون عزیزم

sepideh 1394/06/03 ساعت 23:20 http://banuyerangi.blogsky.com/

خدا رحمتشون کنه

ممنون...

مهدیا 1394/06/03 ساعت 19:47 http://mahdia.blogsky.com

امیدوارم خدا روح پدر بزرگتان را قرین رحمت کند.روحش شاد.
قبل از به دنیا امدنم هر دو پدر بزرگم فوت کرده بودند. فکر میکنم پدربزرگ ها دوست داشتنی باشند.

اوهوم، خیلی...

خدا رحمتشون کنه.

ممنون عزیزم

انشاالله که روحشان در کمال شادی و آرامش باشد..می فهمم منم پدر بزرگ مادری ام فوت شد بر اثر بیماری.....
خدا پدر بزرگتان را غرق در آرامش کند..روحشون شاد...
ممنون که اومدید...

ممنون عزیزم

نیره 1394/06/03 ساعت 14:15

خدا رحمتشان کند.

ممنون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.