دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)
دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)

عشقت که باشه

و من عاشق این آهنگ شدم رفت پی کارش!!!


41. M,S

دوباره مامان شروع کرده است . تلفن را گرفته دستش , به عمه کوچکم زنگ زده و حسابی دارد ته دلشان را خالی می کند که :"نکنید! بدبخت میشه احمد. نذارید به حرف دلش گوش بده. یه عمر باید مریض داری کنه ها. خودشم ضعف اعصاب میگیره..." عمه ام گویا بغض کرده است !

مامان: "چرا ناراحتی؟ چیزی نشده که ... خدا رو شکر زود فهمیدید. نه عقدی نه چیزی . یه بله برون بوده دیگه"

گویا عمه دارد از بخت بد پسرش میگوید و شانسی که ندارد.که نمیداند چرا دست روی هر دختری که می گذارد یک چیزیش جور درنمی آید..

مامان:"ای بابااااااا! تو رو خدا اینطوری نگو. ایشاالله خدا یکی بهترشو براش در نظر گرفته. اینا رو برای خودت غصه نکن. لابد لیاقت پسرت و نداشتن...اره بابا! کم مرضی نیست بخدا ام اس! من توی خواهرزاده خودم دارم میبینم دیگه. اخه احمد چه گناهی کرده؟"

حرفهایش شده اند مته و دارند مغزم را سوراخ می کنند. تمام مدت به هیچ کسی جز آن دختر فکر نمی کنم. راستش حسابی از دست مامانم عصبانی هستم. نمیدانم شاید هم نباید باشم ولی عصبانی هستم.حالا چون دختر طفل معصوم ام اس دارد نمی تواند زندگی بکند؟ باید تا اخر عمرش خواستگارها بیایند و تا فهمیدند ام اس دارد در بروند؟ مامان همچنان دارد حرف میزند:"بهش بگو جواب یک دونه از اس ام اس هاشم نده. بعد یه مدت از سرشون میافته" پس دختره حسابی هم دل بسته پسرعمه ی من شده. چقدر هم که زود! اخر قبلش که دوست نبوده اند. از روز خواستگاری تا همین الان دو هفته هم نمیشود. همین دو روز پیش رفتند برای بله برون! دلم کباب میشود. لابد هر اس ام اسی که میدهد چشم میدوزد به گوشی اش تا احمد جواب بدهد و احمد هم که طبق نسخه مادر و خواهر و زن دایی و دایی اش جواب نخواهد داد. احمد گفته است که حسابی دلش برای دختر میسوزد. چون مامان دارد میگوید بهتر است دلش به حال خودش بسوزد...

احمد 9 سال پیش با رعنا نامزد کرد . مچش را با دوست پسر سابقش گرفت. حتی تمام مکالماتشان را ضبط شده داشت و مثل روانی ها می نشست گوششان میداد!!!! گویا رعنا عاشق دوست پسرش بوده و بابایش مخالف ازدواجشان بوده. این میشود که تا عمه جانم میرود خواستگاری اش, پدر رعنا بدون رضایت دخترش بله را میدهد :/ احمد هم که از همه جا بی خبر عاشق رعنا شده بود. چند باری به مغازه ی احمد رفته بود تا لوازیم ارایش بخرد و کلی هم گویا عشوه و ناز داشته است. در نهایت هم دل احمد را برده بود. نامزد که کردند، چشم های احمد از شدت خوشحالی برق افتاده بودند و بی دلیل میخندید. پسری که همیشه او را می توانستی در مغازه اش یا کنج اتاقش پیدا کنی . میان جمع و مهمان ها امده بود و در پذیرایی به کمک عمه میکرد. رعنا هم سن من بود. یک دختر با موها و چشم و ابروی خرمایی. پوست سفید. چشم های درشت. لب های قلوه ای . دماغ جم و جور. لبخند های قشنگی داشت ولی اصلا گرم نمی گرفت. حتی یادم است که آن موقع حس کردم که با احمد هم سرد برخورد می کند ولی گذاشتم به حساب خجالتش از ما..

در آن دوسال کشمکش ، پدر رعنا با اینکه از خیانت دخترش مطلع بود ، راضی به جداییشان نمیشد و پایش را کرده بود توی یک کفش که باید مهرش را بدهی . عقد بسته توی بوده! آن اواخر هم احمد را کشیده بود کنار که من رعنا را درستش می کنم . تو کنار نکش :/ احمد حتی رعنا را بوس هم نکرده بود! حرصش گرفته بود که باید جایزه ی خیانتش را بدهم؟؟؟؟

گویا خدا خیلی احمد را دوست داشت که بعد از دوسال , پدر رعنا فوت کرد و همان فردایش رعنا و احمد توافقی شدند و پس فردایش هم رعنا با دوست پسرش ازدواج کرد و از آن محله رفتند...

5 سال تمام احمد افسرده محض شده بود. تمام موهایش سفید شد. هر چه می گفتند ازدواج کن , عصبی میشد و پاچه میگرفت. الان 9 سال است که از ان ما جرا می گذرد ولی احمد همچنان مجرد است. نزدیک به 40 سالش شده... 

این هم از اخر عاقبت اخرین دختری که به خواستگاری اش رفت! گفتند ام اس دارد. 

از روز اول هم نگفتند که ام اس دارد. گذاشتند بعد بله برون. مامان میگوید حالا خوب است نگذاشتند بعد از عقد!

راستش را بخواهید من بیشتر از احمد دلم برای آن دختر میسوزد. 

خب مریض است دیگر.. قتل که نکرده است :(

اصلا مگر دست خودش بوده که مریض شده؟ حالم خیلی بد است! 


اصلا همان بهتر که با پسرعمه ی من ازدواج نکند. باید با کسی ازدواج کند که عاشقانه دوستش داشته باشد و منتش را هم بکشد. نه اینکه یک عمر منت مریض بودنش را به سرش بزنند...


40.

هندزفری هایش را می گذارد توی گوشم. قبل از شروع آهنگ , با مهربانی وصف ناپذیری نگاهم می کند و می گوید:"برای تو دانلودش کردم"

ویولن سوزناک اولش که نواخته میشود. تمام بدنم سرمیشود.. همان آهنگی ست که من عاشقش هستم!

آغوشتو به غیر من به روی هیشکی وا نکن
منو از این دلخوشی و آرامشم جدا نکن
من برای با تو بودن پر عشق و خواهشم
واسه بودن کنارت تو بگو به هر کجا پر میکشم

به اینجای آهنگ که میرسد, لب هایم بی اخیتار به حرکت در می آیند و شروع به خواندن می کنم...

برمیگردد و با لبخند نگاهم میکند و همراهی م می کند.

منو تو آغوشت بگیر آغوش تو مقدسه
بوسیدنت برای من تولد یک نفسه
چشمای مهربون تو منو به آتیش میکشه
نوازش دستای تو عادته ترکم نمیشه  (دستانش را محکم توی دستانم میگریم و نزدیک لب هایم می برم و می بوسمشان..)
فقط تو آغوش خودم دغدغه هاتو جابذار
به پای عشق من بمون هیچ کسو جای من نیار (بدون اینکه نگاهم کند. با چشم هایش تک تک  بیت های این آهنگ را فریاد میزند!)
مهر لباتو روی تن و روی لب کسی نزن
فقط به من بوسه بزن به روح و جسم و تن من.

ترافیک است! همه ماشین ها کیپ ماشینمان نگه داشته اند و اگر حرکت اضافه تری هم بکنی , همه نگاهت می کنند! ولی برایم مهم نیست..

کمربندم را باز می کنم . به سمتش می چرخم. لب هایم را می گذارم روی گردنش و همان طور که دارد رانندگی می کند , بوسه بارانش می کنممممم...

بلند بلند می خندد و با حالتی که ذوق کرده می گوید:"دیوووونه! زشته دارن نگامون میکنند:))) "


+ کافی ست پشت فرمان باشد . ترافیک هم باشد و  از آن قهر الکی هایش بکند. همین پروسه ماچ مالی کردن در حین رانندگی تکرار میشود و فاز قهرش می پرد و میگوید:"قهر نیستم! قهر نیستم :)))) " و غش غش می خندد :)))))

+ یک ویس در تلگرام برایم فرستاده. آهنگ اندی را گذاشته. با وجود اینکه تکست آهنگ را بلد نیست ولی همخانی می کند :)))) آن قسمت هایی را که خوب بلد است بلند همخوانی میکند. آن قسمت هایی را هم که بلند نیست سمبل می کند :))))  میگویم حالا پریا کی هست؟!!!! می گوید :"پری منی دیگههه!غشقمی"

+دانلود آهنگ آغوشت و به غیر من به روی هیشکی وا نکن از شادمهر عقیلی(320)


39.مسکو:))

برای اولین بار در عمرم همین دیروز به یک شوی ایرانی رفتم. راستش اگر نرفته اید اصلا نگران نباشید و فکر نکنید که چه چیز خارق العاده ای را از دست داده اید. 7 عدد مدل تپل کوتاه با دماغ های عملی و لب های باد کرده و چشم های لنزی , با میکاپ عروس. خوب البته که این شو یک شوی عروس بود. لحظه اول که وارد سالن شدم. قبل از دیدن فاجعه ی مدل هایشان , دیزاین محلی که این شو در آن برگذار میشد نظرم را حسابی جلب کرد. اصلا مانده بودم که یک ارایشگر چطور توانسته برای یک شوی عروس ناقابل این قدر بریز و بپاش کند. که در نهایت متوجه شدم این شو فقط یک شوی عروس نبوده و اسپرانسرهای خودش را داشت و هر کدام از اسپانسر ها در تلاش بوده اند تا بیشتر خودشان را نشان بدهند. دیزاین و پذیرایی بر عهده تشریفات بوده و تمام البوم ها و کلیپ هایی که در حال پخش شدن بود و عکاسی که به صورت خیلی فجیع و ناشیانه ای وظیفه فیلم و عکس را برعهده داشت, متعلق به یک آتلیه بود. البته از انصاف نگذریم , کلیپ و البوم های خوبی داشت ها ولی آن فیلم بردار و عکس بردارشان خیلی روی مخ بود. از حلق مدل ها فیلم می گرفت نمی دانم چرا ! و اما آن لباس عروس هایی هم که اصلا به تن مدل ها نمی آمد, بس که یا زیادی بلند بود. یا زیادی تنگ بود و یا زیادی گشاد!!!! کار یک مزون عروس..  این هفت مدل چندین بار نزدیک بود که با مخ فرود بیایند کف سن که خدا رحم کرد و توانستند لباس عروس های بلندشان را از زیر پاشنه کفششان بیرون بکشند و تعادلشان را حفظ نمایند:/ یکی از مدل ها هم که با لباس سفید , کفش مشکی پوشیده بود. کلی هم دامنش را بالا داده بود و خلاصه که خیلی حرفه ای بودند اصلا:))))) راستش را بخواهید حاضر هستم بدون رسیدن به آرزوهایم بمیرم ولی روی سن اینگونه شو ها نروم. بعد حالا هی بگویید توی ایران کار کنم. این کار است اخه؟  اصلا مگر مجبور بودند آن مدل های ناشی و تپل و کوتاه و عملی را مجبور به کت واک بکنند؟؟؟؟ روی صندلی می نشستند و مردم نگاهشان می کردند خیلی بهتر بود بخدا! اصلا کجای دنیا مدل میکاپ کت واک میرود؟ این آرایشگر محبوب و معروف که حسابی از چشم خواهرجانک بنده افتاد و تصمیمش عوض شده و به دنبال آرایشگاه دیگری برای روز عروسی اش می گردد:))

البته من از نقاط ضعفشان درس های خوبی برای کار فرهاد گفتم که بی صبرانه منتظرم ببینمش و همه چیز را انتقال بدهم.


امتحان تئوری مربیگری را هم به سلامتی دادم رفت پی کارش.. جلسه امتحانمان به معنای واقعی کلمه دیدنی و مهیج بود. اول بگویم که در این چهار جلسه ای که سر کلاس ها حاضر میشدیم . هیچ کس هیچ کس را نمی شناخت و خلاصه کسی لام تا کام با کس دیگری حرف نمی زد! یک روز مانده به امتحان . مسئول ثبت نام که همان مسئول برگذاری امتحان و خلاصه همه کاره آنجا بود , در گروه تلگرام که برای اطلاع رسانی روز امتحان و دادن فایل های آموزشی درستش کرده بود , پی امی داد که میخواهد برای روز امتحان کمکمان کند و در نهایت هم از هر درس سه سوال امتحان را لو داد:)) ینی 33 سوال! و سر یافتن این 33 سوال , تمامی بچه ها حسابی همدیگر را شناختند و حسابی هم با هم دوست شدند و از قضا از انجایی که بنده حسابی خر زده بودم و جواب سوال ها رو میدانستم و همه را هم در گروه گفتم و جمعی را از بی اطلاعی نجات دادم, همگی اسم بنده را از بر کرده بودندو مدام هم پیام خصوصی میدادند که تو رو خدا پیش من بشین روز امتحان :/ روز امتحان هم به محض ورودم به کلاس همه بنده رو شناسایی کرده و با خیل جاهایی که برایم گرفته بودند رو برو شدند:)) از آنجایی که مسئول امتحان و مراقبمان همان خانمی بودند که بخشی از سوالات را لو داده بودند, می توانید تصور بفرمایید که جو سفت و سختی بر ما حکم فرما بود:))) از جای جای کلاس صدای پیس پیس ! می آمد و اکثر مواقع بعد از صدای پیس پیس اسم خودم را می شنیدم. برگه دوستان جلویی و عقبی  و بقلی ها که کپی برگه من بود و به صورت خیلی متواضعانه این اطلاعات را به بقل دستی هایشان انتقال میدادند. شما تصور بفرمایید که اگر بنده یک سوال را اشتباه زده باشم , پس کل کلاس هم اشتباه زده اند. در این حد!!!!!! حتی بعد از تمام شدن سوالات که قصد کردم برگه ام را تحویل دهم , بارانی بنده را سفت چسبیدند که حق نداری بری. بشین تشرحی هامون مونده:/ و اینگونه شد که بعد از مدتی دل مراقب برایم سوخت و آمد برگه ام را گرفت و گفت خودم بهشان می رسانم! تو پاشو برو:))

جلوی در هم فرهاد عزیزم که زحمت رساندنم را هم کشیده بود, منتظرم بود... 

در مسیر بازگشت حرف هایمان به اینجا کشید که فرهاد رفته است گوگل مپ مسکو را دیده است و متوجه شده است که در ساعات پرترافیک تهران, مسکو هم حسابی ترافیک است و حتی تصادف هایشان را هم گوگل مپ نشان میدهد. راستش تا اسم مسکو و روسیه به میان آمد ذهنم به یک فضای خشن و سرد رفت... 

-خیلی دوست دارم مسکو رو ببینم. با اینکه همیشه یک تصویر سرد و خشک و خشن ازش توی ذهنمه

- اره از بس که ازش فیلم های چیریکی دیدیم. روس ها همیشه دارن یکی رو خفت می کنن یا می کشن

- اره . راست میگی. شاید برای این باشه!

-من که تصور میکنم مثلا برم مسکو یهو جلوی پام یه گروه میان یه گروه دیگه رو میزنن  می کشن !بعد یه فلش پرت میشه جلوی پای من! بعد من اون فلش رو برمیدارم. یهو می بینم یه گروه دیگه با اسحله دارن میان به سمت من و منم فرار میکنم و الکی الکی پرت میشم وسط ماجرا:))))) یا مثلا میریم توی یه کوچه , همه چراغا خاموش میشه! یهو یه در باز میشه و یه اقای بهت اشاره می کنه که بیا تو:)))) یا ته یه کوچه بن بست سه نفر میریزن بی دلیل می زننت:)))=))))

در حالیکه از خنده کبود شده بودم به این نتیجه رسیدم که به مسکو نرویم:)))

ترافیک گونه هامان این شکلی می گذرد:))


از صبح هر چقدر تماس می گرفتم حس می کردم که حسابی توی هم است و حال ندارد. مثل همیشه پرانرژی نبود. کارش را بهانه می کرد و گاهی میان حرف هایش از پسرش و دلتنگی اش می گفت. اینکه نمی گذارند بچه اش را ببیند و حسابی کلافه اش کرده اند. حتی وقتی می خواهد با بچه اش تلفنی صحبت کند , چند نفری آن طرف احاطه اش کرده اند و معلوم است که پسرش لای منگنه است و نمی تواند حرف بزند. میگفت میدانم که چون آن ها هستند با من خوب حرف نمی زند ولی حالم بد ست. در نهایت هم یاد حرف پسرش افتاد که گفته بود:" بابا ! وقتی من و نمیدن به تو. با پلیس بیا دنبال منو ببر. اخه من که جلوی اونا نمی تونم بگم میخام با تو بیام" و جیگر خودش و من را آتش زد! تا بعد از ظهر اوضاع همین طوری بود. حتی حالش یک ذره هم بهتر نمی شد و من بیشتر و بیشتر کلافه میشدم که نمی توانم در این لحظات کنارش باشم. نهایتا زمانی که در تلگرام برایم زد:"اینجا تنها و بی کس روی مبل دراز کشیدم" ! همین جلمه برق سه فازی شد که به بدنم وصل کرده اند. به اتاق مامان پریدم و خواهش و التماس کردم که باید بروم و فرهاد را ببینم. حالش بد است. تو رو خدا یک بهانه ای جور کن من بابا را بپیچانم و انقدر اصرار کردم و مامان جان هم انقدر فکر کرد تا اینکه به بهانه رفتن به سینما به همراه دختر دوست مامان, از خانه بیرون زدم و در کمتر از 40 دقیقه خودم را رساندم کنارش. نگران بودم که بیرون بزند و من هم بمانم پشت در:)) در مسیر که بودم زنگ زدم که :" بیرون نرو تا 40 دیقه! باشه؟"

-چرا؟

- دارم میام پیشت..

-چی؟ واقعا؟

-اوهوم؟

-تو رو خدا داری میای؟

-بلی

-عاااااشششششققققققققققتتتتتتتتتتتممممممممممم

- :)))

و اینگونه بعد از دو ساعت حال همدیگر را حسابی خوب نمودیم ;)



+صفحه اول سایت مجله مان را درست نموده ام و الان هم بالا آمده است و من حسابی خوشحال میباشم...

و اینگونه بود که این هفته بنده حسابی درگیر بوده ام!

38.دختردایی

یک جا برای نشستن باز میشود, می نشینم. پلک هایم عجیب سنگین شده اند. تا ساعت 3 صبح به اصرار خواهرجانک فیلم "خاطرات یک گیشا" را دیدیم! تحمل صدای فروشنده های دست فروش داخل مترو واقعا برایم غیرقابل تحمل میشود. دوست داشتم می توانستم دستمال توی دستم را فرو کنم توی حلقشان که انقدر بالا سر من داد و هوار نکنند.. خواهرجانک نشسته روبرویم و کنارش.. کنارش؟!!! 

یک دفعه بند دلم پاره میشود. کنارش دختری نشسته که در نگاه اول حس کردم دختر دایی مان است. ولی خب او نیست. خانه آنها شهرستان است و نزدیک به هفت ساعت هم از تهران فاصله دارد. علاوه بر همه این ها , این اواخر روابط بین خاله ها و دایی کوچیک با دایی بزرگم تیر و تار شده و حتی برای نامزدی خواهرجانک هم نیامدند.حتی زنگ هم نزدند که نمی آیند! با یک اس ام اس خشک و خالی اعلام داشتند که نمی توانند در این مراسم حضور داشته باشند. چقدر هم مامان جانم ناراحت شد و غصه خورد که حتی زحمت یک تلفن را هم به خودشون نداده اند. روی مخ ترین قسمت ماجرا این جاست که مقصر اصلی همان دایی بزرگه است که خودش را حسابی جیبوتی کرده(این کلمه جبیوتی , جدیدا و به طرز کاملا ناخودآگاهی , جای یک سری از فحش های من را که با "چ" شروع می شد,اشغال کرده است :)) )و فکر می کند که تمام اموال خدابیامرز بابابزرگم باید مال او باشد و خودش بالا بکشد و بخورد و نوش جان کند. بعد بقیه خواهر و برادرهایش هم خفه شوند و نگویند بالا چشمت ابرو! مگر میشود اخر؟ مقصر نباشد و همه خواهر و برادرهایش برعلیه ش باشند؟ ولی من دلم برای دختر دایی ام حسابی تنگ شد. خصوصا با دیدن آن دختر که حسابی هم شبیه ش بود. نگاه که می کرد. اخم که می کرد. می خندید یا حرف که میزد, تماما من را یاد دختردایی جانم می انداخت. متاسفانه نمی دانم چرا او هم خودش را جیبوتی کرده!!!! 

ولی دل من حسابی برایش پر کشید..

این دختردایی ام که تا همین دو سال پیش تنها دختردایی هم بود , همه اش 11 ماه از من بزرگتر است و تمام دوران کودکیمان را با هم گذرانده ایم.. حتی یک برگه دارم که در آن پیمان خواهری هم بسته ایم:)) جانمان برای هم در میرفت . تا اینکه او بزرگتر شد و کم کم از فامیل پدری اش فاصله گرفت! این تغییر رفتارش برای من غیرقابل فهم بود ولی خب معدود زن دایی هایی در دنیا وجود دارند که بچه هایشان را از فامیل پدریشان بیزار نکنند..

خاله ها و مامان من که می شوند عمه های این دختردایی جان , در تمامی مراسمات نامزدی و عروسی و قبول ازدانشگاه و خلاصه تمام مراحل مهم زندگی اش , خودشان رو به معنای واقعی کلمه قطعه قطعه کرده اند تا اب توی دل این دختردایی جانمان تکان نخورد. مدام هم قربان صدقه اش می روند و روی چشمشان می گذارند. اخر تا همین دوسال پیش , یک دختر برادر که بیشتر نداشتند. کارهایی که حتی یک دهمش را خاله هایش برایش انجام نداده اند. محبتی که خاله هایش یک صدمش را هم ندارند!!!! ولی رسم روزگاراست دیگر...

من دلم می خواهدش! خیلی...

تمام وقت زل زده بودم توی صورتش و اصلا هم نگران نبودم که ببیند:))