دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)
دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)

12.

روی صندلی چوبی لهستانی ام نشسته ام , هوا ابری ست. بغض دارد... هوای شهریور است دیگر.. شهریوری که بوی پاییز را در تمام شهر پراکنده است. بوی خاک نم خورده , بوی باد , بوی باران..

خانه ما بالکن زیبایی دارد, هوا که بوی پاییز می گیرد , میز و صندلی چوبی مان را می گذاریم داخل بالکن. بعد می نشینیم کنار گل و گیاه های زیبای مان , دو فنجان چای زعفرانی و داغ برای هم میریزیم , یک برش از کیکی را هم که صبح درست کرده ام , می گذاریم روی میزمان. فانوس های بالکن را روشن می کنیم. آخر هوا ابریست . تماشای سوسو زدن شمع های داخل فانوس ها , چشم نواز و گرمابخش است.

روبرویم , نفس جان نشسته . با همان چهره دوست داشتنی و لبخند مهربانش . موهایش را ژل نزده. من گفتم که ژل نزند. وقتی موهایش روی پیشانی اش می ریزد , همانند پسربچه ها شیرین می شود. آنقدر که راه به راه لپش را می کشم . البته کشیدن لپ هایش , بهانه ای بیش نیست. هدف اصلی بوسیدن لب هایش می باشد.

بغض اسمان می ترکد..

اولین قطره های باران بزرگ هستند . می زنند به سر و صورت گل و گیاهای مان, بوی خاک باران خورده , همه جا را می گیرد. باد قطره ها را به سر و صورت ما هم می زند. چشمهایم را می بندم و اجازه می دهم حسابی نوازشم کند. آخر مدت هاست که منتظر این صحنه بوده ام. تا قبل از این باران , تماما شاهد تنهایی ها و بی قراری هایم بوده است. اما اکنون , نفس جان روبه رویم نشسته , صدایش گوش هایم را پر می کند:"عاشقتم" و لبانش , گونه ام را . دستانش را دور گردنم می اندازد و صورتش را به صورتم می چسباند. صدای باران هر لحظه بلند تر و بلندتر می شود. ملودی طبیعت است. ملودی زیبا و آرام بخش. میداند که من در کنار نفس جانم هستم.

با هم لبه ی بالکن خانه مان می ایستیم , دستانمان را بیرون دراز می کنیم , انگار می خواهیم سهم بیشتری از قطره های باران و رحمت خداوند داشته باشیم. انگار می خواهیم زندگی را بقل کنیم..

حسابی که خیس شدیم , دوباره روی صندلی هایمان می نشینیم , چای زعفرانی مان را می نوشیم و کیک می خوریم. به هم خیره نگاه می کنیم . لبخند می زنیم و دوباره چای می نوشیم..

صدای باران همچنان بلند و بلندتر ادامه دارد... بوی خاک همه جا را گرفته. انگار دارد سردمان می شود...

11.

خانه قداست دارد. همه جایش. در و دیوارش . پنجره هایش. مبلمان و وسیله هایش . پرده هایش . اشپزخانه اش . حتا دست شویی و حمامش!

خانه باید خانه باشد. خانه ای خانه است که از در و دیوار و سقف و کفش عشق ببارد. امید ببارد.

خانه محل امن و آرامش است. خانه می تواند زیباترین نقطه جهان برای من باشد. آنقدر زیبا که راه بروم و قربان صدقه ش بروم و لذت ببرم. از تک تک نفس هایی که در آن خانه می کشم لذت ببرم...

خانه باید گرم باشد. نه که دمایش از نظر سلسیوس بالا باشد ها. باید گرمی و عشق داشته باشد. آنقدر گرم که نتوانی دل بکنی. آنقدر گرم که تمام مسیر ها را به عشق خانه ات طی کنی . آنقدر گرم که به محض باز کردن درش , تمام خستگی هایت همان پشت در جا بماند.

خانه عشق می خواهد. عشق..

عشق نباشد . هیچ چیزی نداری. باور کن! هیچ چیز..

من با عشق ظرف ها رو می شویم و خشکشان می کنم. با ظرف هایم حرف می زنم. حسابی لوسشان کرده ام.

زمانی که میوه ها را درون سینک پر از آب می ریزم و صدای شالاپ شولوپشان به هوا میرود , از شنیدن صدای آبشار برایم دل نشین تر و خواستنی تر است... به شیطنت میوه هایی که به خانه ام آمده اند , می خندم.. بلند.. خیلی بلند!

آشپزی کردن برای پادشاه سرزمینم , برایم مانند پرواز با پاراگلایدر , جذاب است. حس اینکه قرار است چه کسی دست پختم را بخورد , به وجدم می آورد.. با تمام مواد اولیه غذا , حرف می زنم, آنها را هم لوس می کنم و عشقم به نفس جان , بهترین چاشنی غذاهایم می شود.

میز کار را می گذارم جلویم و تق تق تق و با مهارتی که هر روز بیشتر از دیروز در به دست آوردنش تلاش کرده ام , به تکه تکه کردن سبزیجات می پردازم.. اومممم

یکی دیگر از قشنگ ترین سکانس های آشپزی , باز کردن در قابلمه و بو کشیدن غذایی است که با همه وجودم درستش کرده ام .

با دستمال نمدار تمیز و سفید رنگم , سراغ تک تک وسیله های خانه ام میروم و نوازششان می کنم. باید قدردان زیبایی و گرمایی که به خانه ام بخشیده اند , باشم. چه لذتی دارد وقتی کمر راست می کنی , وسط خانه می ایستی و سر می چرخانی و می بینی همه چیز حسابی تمیز و نونوار شده و برق می زند. برق تمیزی , برق عشق , برق قدردانی وسیله ها از تو.

خانه باید بوی اهالی اش را بدهد. بوی لیموی تازه. بوی سیب سبز . بوی جنگل . بوی قهوه . بوی عود!

خانه باید ردی از اهالی اش داشته باشد. عکس بزرگی که روی بزرگ ترین دیوار خانه نصب شده , کار من باشد. چوب هایی که ماهرانه و با عشق , روی دیوار پشت تلویزیون نصب شده , کار تو... آن یکی میز هم پر باشد از عکس های ریز و درشتمان که لحظه های زیبایمان را قاب گرفته اند.

خانه باید بوی اهالی اش را بدهد.. اهالی اش! بوی من. بوی تو...

 

10.

عجیب است که اینقدر گرایش به کارها و حرفه های مختلفی دارم؟

و همه شان را هم دوست دارم و همین باعث سردرگمی ام میشود و نمی توانم انتخاب کنم و نمی دانم دنباله کدام یکی را خیلی جدی بگیرم !!!

نقاشی , معماری داخلی , یوگا , میکاپ , مدلینگ , مزون , طراحی سایت , فشن بلاگر , فشن استایلیست , عکاسی , شنا , اسب سواری , اسکی , طراحی سایت :/

خل چل هم که خودتان هستید دیگر!!!

خب دست خود من که نیست! همه شان را دوستشان دارم!!!!!! و جالب است که به هر کدام ناخنکی زده ام و با تشویق استاتید و اطرافیانم مواجه شده ام و همگی در مورد استعداد های نهفته ی من در این موارد سخن گفته اند..

نمی دانم الان باید به خودم ببالم ؟ یا به خودم بگویم : اهای! حواست را جمع کن دیگر دختررر... یکی را انتخاب کن !

ولی واقعا نمی شود. دوست دارم در تمامی این رشته ها , متبحر و صاحب منصب باشم. بدبختی دیگر شباهت نداشتن اکثر علایقم به یکدیگر است!

حالا ببینید! من باید به آرزوهای قشنگم برسم و در تمامی این موارد عالی باشم. اینگونه بودن راضی ام می کند ;)

به هیچ عنوان دوست ندارم در مورد انرژی های منفی که به من غالب شده اند , حرفی بزنم! یا از زمان هایی بگویم که چنگ می زنند به گلویم و می خواهند خفه ام کنند..

راستش اعصابم بدجور ضعیف شده است. با هر چیز کوچکی بهانه ی گریه کردن می گیرم و بغض می کنم و به ثانیه نکشیده , اشک هایم مسیر گونه هایم را طی می کنند. سر مسائل کوچک داد و بیداد می کنم و از اطرافیانم شاکی می شوم. البته خودم اصلا و ابدا فکر نمی کنم که این مسائل کوچک باشند هاااا. ولی وقتی تعجب و بهت اطرافیان را می بینم , به یقین می رسم که شلوغش کرده ام ولی دست خودم نیست! باور کنید نمی خواهم اینگونه باشم ولی دست من نیست..

اعصابم , این همه دوری را نمی کشد! قلبم تاب نمی اورد. بی توان شده ام.

خدا؟

اگر بخواهی که سه سوته همه چیز حل است..

بخواه دیگر..

9.

حس این روزهایم تلخ و شیرین است. تلخش خیلی تلخ است و شیرینش هم خیلی شیرین. تضاد جالبی ست. همین شیرینی هاست که حفظم می کند و نمی گذارد میان تلخی ها فرو بروم! زندگی همین است. همیشه و همه جا , همه چیز در تضاد یکدیگر که باشند معنی پیدا می کنند. خوب و بد , راست و دروغ , سپید و سیاه , تلخ و شیرین , عشق و نفرت!

مدیتیشن یا همان مراقبه هم خوب چیزی ست ها. امتحانش کنید. برای هرچیزی که میخواهید داشته باشید و نداریدش!

خیلی دوست دارم قدم بلندتر بشود. البته نه اینکه کوتوله باشم ها ولی از وقتی که خواهر کوچکترم قد کشیده و شده اندازه یک دکل , من هم ویرم گرفته که وقتی خواهر هستیم , یعنی چه که اون بلند است و من کوتاهتر؟! آن هم وقتی من بزرگترم؟ نه که حسادت کنم ولی دلیلش را هم نمی فهمم خب ! اصولا هم ادمی هستم که هر انچه را که بخواهم به دست می اورم. جز خصوصیت های ماه تولدم هم میباشد. خلاصه که پناه آوردم به نت و شروع کردم به جست و جو و این در و آن در زدن...

چیزی جز چند عدد کپسول و پماد بی خاصیت افزایش قد و دمپایی و کفش هایی که به صورت نامحسوس قد ادمی را بلند نشان میدهند , چیزی نصیبم نشد. سایت های پزشکی را هم که گذاشته اند تا به کل ناامیدت کنند. از دم نوشته اند که وقتی صفحه رشد بسته شود , دو راه بیشتر نداری. یا عمل کنی و یا بسوزی و بسازی!!!

سوختن و ساختن را که هیچ وقت و هیچ زمانی نفهمیده ام و نمی فهمم. یعنی که چه؟ حالا در مورد قد نمی گویم ها. منظورم کلی است. چرا ادم باید بسوزد و بسازد؟ به هیچ عنوان آدم هایی را که نشسته اند و دست روی دست گذاشته اند و اجازه می دهند روزگار و سرنوشت و آدم های دیگر برایشان تصمیم بگیرند را نمی فهمم. انگار داخل قایقی نشسته اند و منتظر بادند تا بیاید و نجاتشان دهد. حالا یا باد میاید و نجاتشان می دهد یا آن ها در بدبختی خود می سوزند و می سازند!!!!

به عقیده من , آدم ها یک بار و فقط یک بار است که به دنیا آمده اند و حق زندگی کردن به آنها داده شده است. باید با تمام وجودشان , با تک تک سلول هایشان , زندگی را زندگی کنند. باید برای خوشبختی و زیبایی های زندگیشان بجنگند. باید خودشان مسیر زندگیشان را بسازند, خودشان خودشان را هدایت کنند.. باید لذت ببرند. از تک تک چیزهایی که برای خودشان ساخته اند و دقیقا باب میل خودشان است , لذذذذذذذذذذذت ببرند..

خب پس توجیه شدیم که این کلمات نامفهوم و زشت سوختن و ساختن , من را قانع نمی کند. در مورد عمل هم که اصلا راه نفوذی در من نیست! به کل عمل کردن و پذیرفتن تیغ جراحی صرفا برای زیباتر شدن را نمی فهمم و تلاشی هم برای فهمیدنش نمی کنم . اینکه بخواهم برای تغییر خودم دست به عمل بزنم , حس تنفر و بیزاری از خودم به من دست میدهد. یک جور حس ضعف!!!

 ایران که ماشاالله هزار ماشاالله رکورد زده در این مورد! لج درآرترین قسمت قضیه این است که بعد از کلی عمل و دستکاری , خود را به عنوان مدل جا می زنند. ینی این یک تکه اش را که اصلا نمی توانم هضم کنم :/ خب اگر این جور بود که همه آدم های روی زمین عمل می کردند و مدل می شدند و نهایتا هم ملکه زیبایی می شدند دیگر؟

خلاصه که به این جور آدم ها , می گویم پلاستیکی , فیک ! چه فایده دارد وقتی آدم خودش نباشد و صرفا کپی شده ی یک سری آدم دیگر باشد؟!

بگذریم..

این شد که باز هم به تحقیقات و جست و جوهایم در نت ادامه دادم و نهایتا رسیدم به یک متد بسیار بسیار جذاب و دوست داشتنی..

افزایش قد به وسیله مدیتیشن!

و امروز صبح برای اولین بار تلاشم را کردم تا به صورت درست انجامش دهم . تجربه ی بسیار شگفت انگیزی بود. تصور می کردم تمام انرژی های قدرتمند و مثبت کاثنات , به کمکم آمده اند و دور سرم می چرخند و با هر دم , به درونم قلبم فرود می آیند و با بازدم , در تمامی بدنم رخنه می کنند. خصوصا آن اندام هایی که ذهن من تاکید بیشتری روی آنها داشت. مثل پاها!
زمان را حس نمی کردم. احساس بی وزنی می کردم و گاهی حس می کردم قلبم سنگین شده است و قدرت این نیروها خیلی بالاست...

البته این اولین تجربه مدیتیشن من نبوده و قبلا هم به صورت مداوم مدیتیشن می کردم ولی این یکی و این متد را خیلی زیاد دوست داشتم. دوست دارید شما هم امتحانش کنید؟

بیشتر برایتان توضیح بدهم؟

8.

امان از دست بی برنامگی..

حس این روزهایم هیچ وقت از یادم نمی رود! درست است که همچین حس خوبی هم نیست ولی خب سخت است. دوری از کسی که پاره ای از وجودم شده سخت است و تحمل این دوری , مانند زجرکش کردنم می ماند! یک روز هم که با کلی مصیبت و التماس می پیچانیم و بیرون می رویم و خوش می گذرانیم , فردایش می شوم مثل امروز! که نا ندارم! همه ش بی قرارم! دلتنگم! دلم سرجایش ارام و قرار نمی گیرد که نمی گیرد! همش وول می خورد و دلبرش را می خواهد .. همه ش تصویر و خاطرات دیروز از ذهنم عبور می کند و باعث می شود حس کنم باید کنارم باشد! باید باشد تا بتوانم به چشم به هم زدنی در آغوشش باشم..

بعد فکر کن چشم باز می کنم و می بینم منم و من! تنها.. دلتنگ..

بی برنامه هم که شده ام اساسی!

این حس آدم بی خود بودن دارد حسابی اذیتم می کند. انگار که به درد هیچ کاری نخورم. وقتی بی برنامه می شوم این احساسات منفی هم به من هجوم اورده و انگار بیخ گلویم را می چسبند و می خواهند خفه ام کنند. اما زهی خیال باطل! من که از آن بیدها نیستم که به این بادها بلرزم! چنارم! چناااار.. سر بزن گاه شوتشان می کنم به گوشه تاریک کاینات و بلند می شوم و گرد و خاکم را می تکانم . آبی به دست و صورتم می زنم و حسابی سرزنده می شوم! آستین هایم را بالا می زنم و شروع می کنم!

مثل همین الان که شروع کردم!

یعنی همین که این جمله رو نوشتم , همت کردم و رفتم آن جوشانده ی تلخ را گذاشتم روی شعله تا بجوشد و بعد از نوشتنم میلش کنم . 

کلی کار دیگر هم باید انجام بدهم که هنوز معلقشان کرده ام! چرا؟! معلوم است دیگر.. بهانه! ایرانی ها را بگذاری تا خود صبح برایت بهانه می آورند برای انجام ندادن کارهایشان. من هم که یک ایرانی اصیل هستم و از این قاعده مستثنی نیستم. ولی عادت بدی است جان شما. باید ترکش کنیم..

یک برنامه اساسی هم لازم دارم. 

بروم بنشینم پای برنامه ریزی ام!