دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)
دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)

9.

حس این روزهایم تلخ و شیرین است. تلخش خیلی تلخ است و شیرینش هم خیلی شیرین. تضاد جالبی ست. همین شیرینی هاست که حفظم می کند و نمی گذارد میان تلخی ها فرو بروم! زندگی همین است. همیشه و همه جا , همه چیز در تضاد یکدیگر که باشند معنی پیدا می کنند. خوب و بد , راست و دروغ , سپید و سیاه , تلخ و شیرین , عشق و نفرت!

مدیتیشن یا همان مراقبه هم خوب چیزی ست ها. امتحانش کنید. برای هرچیزی که میخواهید داشته باشید و نداریدش!

خیلی دوست دارم قدم بلندتر بشود. البته نه اینکه کوتوله باشم ها ولی از وقتی که خواهر کوچکترم قد کشیده و شده اندازه یک دکل , من هم ویرم گرفته که وقتی خواهر هستیم , یعنی چه که اون بلند است و من کوتاهتر؟! آن هم وقتی من بزرگترم؟ نه که حسادت کنم ولی دلیلش را هم نمی فهمم خب ! اصولا هم ادمی هستم که هر انچه را که بخواهم به دست می اورم. جز خصوصیت های ماه تولدم هم میباشد. خلاصه که پناه آوردم به نت و شروع کردم به جست و جو و این در و آن در زدن...

چیزی جز چند عدد کپسول و پماد بی خاصیت افزایش قد و دمپایی و کفش هایی که به صورت نامحسوس قد ادمی را بلند نشان میدهند , چیزی نصیبم نشد. سایت های پزشکی را هم که گذاشته اند تا به کل ناامیدت کنند. از دم نوشته اند که وقتی صفحه رشد بسته شود , دو راه بیشتر نداری. یا عمل کنی و یا بسوزی و بسازی!!!

سوختن و ساختن را که هیچ وقت و هیچ زمانی نفهمیده ام و نمی فهمم. یعنی که چه؟ حالا در مورد قد نمی گویم ها. منظورم کلی است. چرا ادم باید بسوزد و بسازد؟ به هیچ عنوان آدم هایی را که نشسته اند و دست روی دست گذاشته اند و اجازه می دهند روزگار و سرنوشت و آدم های دیگر برایشان تصمیم بگیرند را نمی فهمم. انگار داخل قایقی نشسته اند و منتظر بادند تا بیاید و نجاتشان دهد. حالا یا باد میاید و نجاتشان می دهد یا آن ها در بدبختی خود می سوزند و می سازند!!!!

به عقیده من , آدم ها یک بار و فقط یک بار است که به دنیا آمده اند و حق زندگی کردن به آنها داده شده است. باید با تمام وجودشان , با تک تک سلول هایشان , زندگی را زندگی کنند. باید برای خوشبختی و زیبایی های زندگیشان بجنگند. باید خودشان مسیر زندگیشان را بسازند, خودشان خودشان را هدایت کنند.. باید لذت ببرند. از تک تک چیزهایی که برای خودشان ساخته اند و دقیقا باب میل خودشان است , لذذذذذذذذذذذت ببرند..

خب پس توجیه شدیم که این کلمات نامفهوم و زشت سوختن و ساختن , من را قانع نمی کند. در مورد عمل هم که اصلا راه نفوذی در من نیست! به کل عمل کردن و پذیرفتن تیغ جراحی صرفا برای زیباتر شدن را نمی فهمم و تلاشی هم برای فهمیدنش نمی کنم . اینکه بخواهم برای تغییر خودم دست به عمل بزنم , حس تنفر و بیزاری از خودم به من دست میدهد. یک جور حس ضعف!!!

 ایران که ماشاالله هزار ماشاالله رکورد زده در این مورد! لج درآرترین قسمت قضیه این است که بعد از کلی عمل و دستکاری , خود را به عنوان مدل جا می زنند. ینی این یک تکه اش را که اصلا نمی توانم هضم کنم :/ خب اگر این جور بود که همه آدم های روی زمین عمل می کردند و مدل می شدند و نهایتا هم ملکه زیبایی می شدند دیگر؟

خلاصه که به این جور آدم ها , می گویم پلاستیکی , فیک ! چه فایده دارد وقتی آدم خودش نباشد و صرفا کپی شده ی یک سری آدم دیگر باشد؟!

بگذریم..

این شد که باز هم به تحقیقات و جست و جوهایم در نت ادامه دادم و نهایتا رسیدم به یک متد بسیار بسیار جذاب و دوست داشتنی..

افزایش قد به وسیله مدیتیشن!

و امروز صبح برای اولین بار تلاشم را کردم تا به صورت درست انجامش دهم . تجربه ی بسیار شگفت انگیزی بود. تصور می کردم تمام انرژی های قدرتمند و مثبت کاثنات , به کمکم آمده اند و دور سرم می چرخند و با هر دم , به درونم قلبم فرود می آیند و با بازدم , در تمامی بدنم رخنه می کنند. خصوصا آن اندام هایی که ذهن من تاکید بیشتری روی آنها داشت. مثل پاها!
زمان را حس نمی کردم. احساس بی وزنی می کردم و گاهی حس می کردم قلبم سنگین شده است و قدرت این نیروها خیلی بالاست...

البته این اولین تجربه مدیتیشن من نبوده و قبلا هم به صورت مداوم مدیتیشن می کردم ولی این یکی و این متد را خیلی زیاد دوست داشتم. دوست دارید شما هم امتحانش کنید؟

بیشتر برایتان توضیح بدهم؟

8.

امان از دست بی برنامگی..

حس این روزهایم هیچ وقت از یادم نمی رود! درست است که همچین حس خوبی هم نیست ولی خب سخت است. دوری از کسی که پاره ای از وجودم شده سخت است و تحمل این دوری , مانند زجرکش کردنم می ماند! یک روز هم که با کلی مصیبت و التماس می پیچانیم و بیرون می رویم و خوش می گذرانیم , فردایش می شوم مثل امروز! که نا ندارم! همه ش بی قرارم! دلتنگم! دلم سرجایش ارام و قرار نمی گیرد که نمی گیرد! همش وول می خورد و دلبرش را می خواهد .. همه ش تصویر و خاطرات دیروز از ذهنم عبور می کند و باعث می شود حس کنم باید کنارم باشد! باید باشد تا بتوانم به چشم به هم زدنی در آغوشش باشم..

بعد فکر کن چشم باز می کنم و می بینم منم و من! تنها.. دلتنگ..

بی برنامه هم که شده ام اساسی!

این حس آدم بی خود بودن دارد حسابی اذیتم می کند. انگار که به درد هیچ کاری نخورم. وقتی بی برنامه می شوم این احساسات منفی هم به من هجوم اورده و انگار بیخ گلویم را می چسبند و می خواهند خفه ام کنند. اما زهی خیال باطل! من که از آن بیدها نیستم که به این بادها بلرزم! چنارم! چناااار.. سر بزن گاه شوتشان می کنم به گوشه تاریک کاینات و بلند می شوم و گرد و خاکم را می تکانم . آبی به دست و صورتم می زنم و حسابی سرزنده می شوم! آستین هایم را بالا می زنم و شروع می کنم!

مثل همین الان که شروع کردم!

یعنی همین که این جمله رو نوشتم , همت کردم و رفتم آن جوشانده ی تلخ را گذاشتم روی شعله تا بجوشد و بعد از نوشتنم میلش کنم . 

کلی کار دیگر هم باید انجام بدهم که هنوز معلقشان کرده ام! چرا؟! معلوم است دیگر.. بهانه! ایرانی ها را بگذاری تا خود صبح برایت بهانه می آورند برای انجام ندادن کارهایشان. من هم که یک ایرانی اصیل هستم و از این قاعده مستثنی نیستم. ولی عادت بدی است جان شما. باید ترکش کنیم..

یک برنامه اساسی هم لازم دارم. 

بروم بنشینم پای برنامه ریزی ام!

7.

آن اول ها که هنوز درک درست و حسابی از زندگی و اتفاقات اطرافم نداشتم , حس می کردم یک زمانی و روزی می رسد که همه چیز عالی و بی نقص باشد و من در آن زمان خیلی خاص و شگفت انگیز, احساس خوشبختی بکنم!!! ولی خب واقعیت اینگونه نیست! هیچ وقت و هیچ زمانی را نمی شود پیدا کرد که همه چیز عالی و بی نقص باشد و من هم بتوانم در آن احساس خوشبختی بکنم ..

ولی این فقط تصور من نبوده و نیست.. خیلی ها این گونه زندگی می کنند. مثلا فکر می کنند که قرار است معجزه ای اتفاق بیافتاد تا ناگهان احساس خوشبختی در درونشان تولید شود . درحالیکه زندگی با تمام اجزای نقص دارش در جریان است و اگر همین اجزای نقص دارش نباشند که زندگی , زندگی نمی شود! 

الان به این نتیجه رسیده ام که هرگز همچین زمان و این چنین معجزه ای وجود نخواهد داشت! معجزه من هستم. من و دیدم به زندگی..

فهمیده ام که حتا نفس کشیدن هم می تواند در من احساس خوشبختی کند, علی رغم تمام مشغله های فکری ام!

باربارادی آنجلیس می گوید : اگر نتواند همین الان , با تمام مشکلاتی که فکر میکنید دارید , احساس خوشبختی کنید , مطمئن باشید زمانی که تمام مشکلات شما هم حل شود , نخواهید توانست احساس خوشبختی را پیدا کنید.

احساس خوشبختی , همان لذت بردن از تک تک ثانیه های زندگی ست..

همان لبخند مادر و حضور پدر.. 

همان دربند و عکس سلفی گرفتن روی تله سی ..

همان در اغوش عشقت وول خوردن و کیف دنیا رو کردن..

همان صحبت کردن با یک دوست خوب..

همان دیدن یه فیلم خوب در سینما..

همان اب دادن به گیاه مورد علاقه..

همان اساس کشی کردن به خانه جدید..

همان نیم ساعت پیاده روی کردن های صبح..

همان صبحونه ی خوشمزه میل کردن در کنار کسی که عمیقن دوستش دارم..

و همان های زیادی که شمارشان از دستم در رفته است!

من خوشبختم! 

6.

این روزها در مرز بین خواب و بیداری حرکت می کنم!

به این صورت که میدانم بیدارم! ولی حس می کنم همه چیز خواب است.. انگار دنیای اطرافم را از پشت یک پرده توری سفید نازک می بینم! همه چیز در هاله است!!! هر چقدر هم که چشمانم را می مالم و باز و بسته می کنم , فایده ندارد!!!

انگار در این دنیا زندگی نمی کنم! همه چیز مبهم است و تلاش هم نمی کنم که برایم واضح شود...

فاز بی خیالی؟! یا افسردگی؟!!!

شاید هم خسته ام! شاید از نظر جسمی.. شاید هم روحی ؟!

یاد آن روزها افتادم که نمی خندیدم, زل میزدم به گوشه ای و ساعت ها مات می ماندم..

اما الان خوبم! اخر نفس جان را دارم..میخندم! با خنده اش می خندم! یا ته دلم قنج می رود برای امروز ساعت 4 بعد ازظهر..

کاش همه چی خوب پیش برود! کاش دنیایمان خراب نشود..

همان دنیای قشنگی که در اوج بی کسی و دلتنگی و تنهایی مرا درونش پرت کرد..

انقدر قشنگ که در اوج بیچارگی هایم , لبخند می زدم!

می دانستید نفس جان , جادو می کند؟ بله! جادو می کند.. خوب هم این کار را بلد است..

در کتابی خوانده ام , پرش های بزرگ , ترس های بزرگ را بهمراه دارند. همان ترس هایی که اخر سر هم کار خودشان را می کنند و نمی گذارند پریدن را بیاموزی.. همان ترسی که باعث می شود درجا بزنی و به هیچ جا نرسی..

راستش من دلم پریدن می خواهد !

می پرم...

کائنات عزیز! گوشت با من است؟ می نویسم که بماند! من میپرمممم! به زودی..

ترس عزیز؟! بی زحمت کاسه کوزه ت را جمع کن برو جلوی پرواز کس دیگری را بگیر... زورت به من نمی رسد..

میدانم که اگر نپرم , خواهم گندید!

5.

پدر بزرگ جانمان  مرد دیسیبرین دار و اسم و رسم داری بود...

آنقدر جذبه داشت که همه ما نوادگانش , به محض ورودش به حیاط خانه , خفه خون گرفته و هر کدام در گوشه ای کز می کردیم! حتا اگر می خواستیم بازی هم بکنیم , تمام تلاشمان را باید می کردیم تا صدایمان در نیاید و خاطر پدربزرگمان مکدر نشود! سر سفره هم که می نشستیم , پدر بزرگ جان اخر از همه سر سفره حاضر می شد و تا پدر بزرگ جانمان دست به سفره نبرده بود , حتا اگر از فرط گرسنگی در حال مرگ هم بودیم , نباید حتا درخواست چیزی می کردیم!

مادربزرگ جانم را ندیده ام! 5 سال قبل از اینکه من به دنیا بیایم , به صورت خیلی ناگهانی و فاجعه بار فوت شده بود..

ماجرا از این قرار بود که مادربزرگ جانم به همراه خاله بزرگم و دخترخاله6 ساله م به عروسی رفته بودند و از بخت بدشان , خانه ای که در آن عروسی برگذار می شد , آوار شد روی سرشان .  مادربزرگم که ضربه مغزی شد و همان لحظه جان سپرد.. خاله بزرگم ولی در کما بود.. خاله جانم کودک خود را در زیر خود پناه داده بود و از خودش برای نجات فرزندش سنگر درست کرده بود! همین هم شد که از دماغ دخترخاله ام حتا خون هم نیامده بود... تا برسند بیمارستان , به این نتیجه می رسند که خاله جانم هم تمام کرده و به سردخانه می برندش.. بخت با خاله جانم یار بوده که یکی از اقوام مردگان حاضر در سردخانه , جیغ و داد و کولی بازی در میاورد و برای دیدن مرده اش به داخل سردخانه هجوم میبرد..! اشتباهن کشوی مربوط به خاله من باز میشود و می بینند که خاله من نفس می کشد ! تکان می خورد! و سریعن به بخش مراقبت های ویژه انتقالش میدهند..

فاجعه ای بس سنگین و غیر قابل هضم برای خانواده مادری ام اتفاق می افتد! سخت است دیگر... مادر و خواهرت به بهانه ی عروسی و خوشی از خانه بیرون بروند و در نهایت خبر مرگ مادر را بیاورند..! مادر من اول دبیرستان بوده !!! 

در نهایت پدربزرگ جان ما , در کمتر از یک سال, به بهانه ی رسیدگی به بچه ها , زن دیگری اختیار می کند .. و مامان من و خاله ی کوچکم و دایی کوچکم می روند زیر دست نامادری.. آن هم چه نامادری..! اشکشان را رسمن در می اورد و ادم حسابشان نمی کرد. انقدر عرصه را برایشان تنگ کرده بود که دایی کوچکم  تصمیم میگرد خود و خواهران بی پناهش را فراری دهد ولی مامان من مخالفت می کند و خدا روشکر فاجعه ی بدتری اتفاق نمی افتد!

تمام این مدت , پدربزرگ جانم هوای زن جدیدش را تمام عیار داشته و حتا در آینده ها که همه ازدواج کرده بودند, به خانه راهشان نداد تا خاطر زن عزیزش مکدر نشود! ولی افسوس که زن عزیزش قدر ندانست و خوب جواب مهربانی هایش را داد! دقیقن زمانی که پدربزرگ جانم هشتاد ساله شده بود و سرطان پرستات داشت از میان می بردش , پایش را کرد توی یک کفش که یا خانه را به نام می کنی یا  طلاق می خواهم ! و مدام به جان پدر بزرگ جانم طعنه می زد که فکر کردی چه کسی جمعت می کند؟! بچه هایت؟! همه را از خود راندی... می مانی و تنهایی می میری..

ولی کور خوانده بود! دایی بزرگم که ماجرا را فهمید , وارد شد و زیر زبان پدربزرگم را کشید و فهمید که تمایل دارد به طلاق زنش.. خلاصه که همه بچه های رانده شده بازگشتند به سر پدرشان و عین کودک تر و خشکش کردند و آن زن را هم بیرون نمودند... و آن زن مانده بود هاج و واج که چرا نقشه هایش درست پیش نرفت و خانه ی پدربزرگ جان ما به نامش نشد :/

سه ماه پیش , دقیقا یک هفته قبل از ماه رمضان , به دیدن پدربزرگم به شهرستان رفتیم. مامان جان قبل از ما رفته بود و ما هم رفتیم یک هفته ای بمانیم و برگردیم تهران...

بابابزرگ خیلی مهربان شده بود! خیلی تحویلمان می گرفت ! قربان صدقه مان می رفت ! اصلا تمام عقده های کودکی من که از بین رفت ..

موقع بازگشت , پدربزرگ با دیسیبرین و اخمالوی من , که خنده اش را کسی به زور می دید , عین ابر بهار گریه می کرد.. التماس مامان و بابای من میکرد که اجازه دهند تا دم بیاید و ما را بدرقه کند! هر چه می گفتیم برایت سخت است و اذیت می شوی , شدت گریه ش بیشتر می شد و بیشتر التماس می کرد.. دلمان برایش کباب بود! حتا بابا هم  دیگر اشکش در آمد!

سوار ماشین که شدیم , قامت پیر و خمیده و غمگینش که به عصا تکیه داده بود و ما را با حسرت نگاه می کرد , هیچ وقت از یادم نمی رود! زن دایی سعی داشت او را به داخل ببرد ولی نمی رفت! منتظر بود تا کامل از دیده اش پنهان شویم..

هیچ وقت پدر بزرگم را آن شکلی ندیده بودم! هیچ وقت گریه اش را ندیده بودم! هیچ وقت التماس کردنش را ندیده بودم! 

در کمال تاسف ! این اخرین دیدارمان با پدر بزرگ جانمان بود!!! شاید می دانست که اخرین بارست که مارا بدرقه می کند ... این همان فکری بود که همان لحظه هم می کردم ولی به خودم نهیب می زدم که زبانت را گاز بگیییییر!!!!

دو روز قبل از فوتش , مامان مثل اسپند روی آتش شد و گیر داد که برای من بلیط بگیرید که بروم و رفت.. خدا رو شکر که رفت! پدربزرگم در بقل مامان و دایی بزرگم جان داد :(

6 شهریور , چهلم پدربزرگ جانم است..

باروبندیل جمع کرده ایم و به شهرستان می رویم..

برای شادی روحش دعا کنید :*