دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)
دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)

24. ریتم زندگی

یک ویدئو برایم در تلگرام فرستاده , لحظه چاپ شدن مجله مان است. انقدر ذوق می کنم که حد ندارد. هیچ وقت دیدن فیلم یک چاپخانه , و مجله هایی که از زیر دست گاهها رد می شوند  و روی نوارهای نقاله این طرف و آن طرف می روند , انقدر برایم جذاب نبود.. ریتم ثابتی که صدای دستگاهها ایجاد کرده بودند برای من صدای زندگی بود. مثل صدای قلب. کلی ذوق خودمان را کردم. کلی ذوق فرهاد را کردم. ذوق زحمت هایش.. من شاهد تمام سختی کشیدن ها و دویدن ها و تلاش کردن هایش بوده ام. کلی هم منتظر چاپ شدن این مجله بودیم و حالا اتفاق افتاده است. برایم واقعا لحظه ی قشنگی بود...

حسابی سرش شلوغ شده. پرسنلش زیاد می شوند. باید طراح بگیرد و پیک موتوری و بازاریاب! من هم طراح سایتش هستم ;)

انگار که کارها حسابی دارد روی غلطک می افتد. فکر می کنم شاید زمانش رسیده که ما هم سرازیری را در زندگی مان تجربه کنیم. گرچه فعلا داریم در سربالایی جان میکنیم. ولی نزدیکیم. میدانم که خیلی نزدیک قله ی اوج و بعد هم سرازیری شعف برانگیزش هستیم!

23.خیانت(2)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

22.خیانت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

21. فقط برویم! باشه؟!

هندزفری هایم را توی گوشم می کنم و آهنگ غمگین و آرام می گذارم. خیلی وقت است که آهنگ غمگین گوش نداده ام. انگار مغزم توانایی اش را نداشت. ترانه غمگین , می توانست به راحتی و در کمتر از چند دقیقه , من را از پا دربیاورد... دیگر اختیار اشک هایم از دستم خارج می شد. نمی کشیدم!

اما حالا انگار تمام سلول هایم این اهنگ های آرام و غمگین را می طلبد. خوب است.. انگار اعصابم قوی شده است. روی تختم دراز می کشم!

به سقف زل زده ام...

مغزم خالی میشود. خلا... 

فکر میکنید خلا وحشتناک است!؟ نع! خیلی خوب است... انگار مغزت وزن ندارد. سنگین نیست! غصه ندارد. هیچی ندارد! معلق است. تا به حال سر خودتان را داخل آب کرده اید؟ یا شده که بروید و کف استخر بنشینید و چشمهایتان را ببنیدید؟

همه صداها خفه به گوشتون می رسد... انگار در دنیای دیگری هستید و کسی نمی تواند حباب درونتون را بشکافد و به حریمتان وارد شود. حس امنیت و خلا! خلا چیز خوبی است. گاهی باید کلی تلاش کنم تا به خلا برسم. آنقدر که کلی فکر ریز و درشت توی مغزم وول می خورند اما حالا خلا! سقف برایم یک صفحه سفید با وسعت بی انتها می شود...

دوست دارم خیال ببافم. از آن خیال هایی که حالم را خوب می کند..

این آهنگ دارد دیوانه وار با روان بازی می کند: 

بی تو دستام سرده سرده/ بی تو چشمام گریه کرده/بی تو سردرد و جنون/ بی تو بارون و خزون

چشم هایم را می بندم! دوست دارم خیال ببافم! دوست دارم خیال ببافم! خیال...

کوله ام را برمیدارم ! همان کوله ای که تمام مایحتاج اولیه و وسیله های مورد علاقه ام رادرونش جای داده ام. کوله ام قطعا از آن کوله کوچولو ها نیست! هم قد خودم میشود. حالا شاید کمی کوتاهتر... 

از وسیله هایی که دوستشان دارم , میتوانم بهتمام هدیه هایی  که برایم گرفته و حتا تمام گل هایی که دریافت کرده ام و خشکشان کرده ام , اشاره کنم همه را برمیدارم... کیتی هایم را هم برمیدارم. شاید بچگانه باشد ولی من کیتی را دوست دارم حتی بیشتر از بچه ها. مدارکم را هم برمیدارم. سرم را از در اتاق بیرون می کنم تا ببینم کسی حواسش به من هست؟ نه انگار کسی نیست. همه مشغول کار خودشان هستند. خوب است.. به سمت در میروم! کتونی هایم را برمیدارم. همان کتونی بنفش هایی که خودش برایم گرفته. عاشقشان هستم!

حتی از آسانسور هم استفاده نمی کنم تا صدایش توجه کسی را به من جلب نکند, با آن آهنگ مسخره اش که وقتی جلوی در واحد باز میشود , در کل راهرو پخش میشود!!!

پله بهتراست. پاورچین پله ها را پایین میروم و از دم در تا سر کوچه بی وقفه میدوم. سرکوچه منتظرم است. دست به سینه ایستاده و دارد تماشایم می کند. مثل همیشه.. دیگر نگران چیزی نیستم. نگران نیستم دایی که تقریبا همسایه ی ماست و یا سوپر سرکوچه که بابا را می شناسد و یا آن خانم چادری که شاید دوست مامان من باشد, ما را ببیند, بی هیچ قیدی, خودم را در آغوشش رها می کنم. وای! چه حس لذت بخشی... محکم همدیگر را به آغوش می کشیم.. شاید باورتان نشود. شاید برایتان حس غریبی باشد. شاید من را نفهمید ولی این نقطه و این لحظه برای من آخر دنیاست! جایی که میدانم بهتر از آن نیست... انگار شبیه یک جور پرواز است. شبیه همان خلا! همان بی وزنی! که به هیچ چیز فکر نمی کنی و در قید هیچ چیزی نیست. حتی جاذبه هم نمی تواند به تو غلبه کند...آغوشش برای من ینی همین قدر شگفت انگیززز!

سوار ماشین میشویم. صدای رادیوی ماشین بلند است! کمش می کنم :))

می گویم: بریم؟

-کجا؟

دور...دور... خیلی دووووور...دوست دارم آنقدر دور باشد که آدم ها تمام شوند, جاده ها هم تمام شوند, اصلا دوست ندارم سفرمان تمام شود! همین طور برویم! برویم! فقط برویم!!! باشه؟!

20.اعصاب نمی گذارند بماند که

خیلی بد است که جدیدنها خیلی زود عصبی می شوم!

پروسه عصبی شدنم هم به این گونه است که چشمانم سیاهی می رود. دستانم لرزش خفیفی پیدا می کند و اگر خیلی عصبانیتم اوج بگیرد , گریه ام میگیرد! از آن گریه هایی که انگار اشک هایم با حرص از حدقه چشمانم بیرون میزند.

بابا هم که گاهی بدجور روی اعصاب من پیاده روی می کند. هر فیلمی که ببیند و تکه ای از داستان فیلمش شبیه مشکل بین و او باشد و حس کند به نفع من نیست و به نفع خودش است, سریع بیانش می کند! مثلا می گوید این را ببین!!! همیشه همین است دیگر ... اتفاقا من هم یک همکار داشت که زنش مرد و یک بچه هم داشتو...

لج در آرترین قسمت قضیه این است که همه چی زیرپوستی بیان می شود. دو سالی میشود که از دعواهای شدیدمان بر سر این قضیه می گذرد و صلح سطحی برقرار شده است ولی این جنگ های زیرپوستی آزاردهنده تر است! چون نمی توانی حرف دلت را بگویی و یا مجبوری به روی خودت نیاوری که منظورش را فهمیدی.

لج درآرتر از آن این است که اگر فیلم داستانش برعکس باشد! یعنی به نفع من باشد و به نفع خودش نباشد , اصلا به روی مبارک نمی آورد! اگر هم من مثل خودش که به روی من می آورد , به رویش بیاورم, خیلی شیک می گوید:"فیلمه دیگه:| "

دقیقا همین چند لحظه پیش , باز هم از همین حرکات لج درآر و عصبی کننده ش را انجام داد!

تا می نشینم کنارش , جلوی تی وی تا چایی ام را کوفت کنم به سلامتی , میگوید:" اینو می بینی؟! این پسر از زن اولشه! ببین چه جوری خون به جیگرشون کرده:/ " من هم دیگر نتوانستم به روی خودم نیاورم و با همان حالات عصبی روبرو شدم ( سیاهی رفتن چشمم و لرزش خفیف دست هایم) و گفتم:" اشتباه میکنه که خون به جیگرشون می کنه. همه که این طوری نیستن! اگر باباهه زن نمی گرفت و میگفت جوونی مو دادم پای بزرگ کردن تو , بچهه می گفت خب نمی کردی" یه کم مکث می کند و می گوید:" آره خب! راست میگی :| بچه همینه در کل! "

کاش می فهمید که اعصابم نمی کشد! کاش می فهمید من تصمیمم را گرفته ام و با این حرف هایش فقط عصبی ام می کند. کاش می فهمید که اگر خیلی تحت فشارم بگذارد , قید همه چی را می زنم و می گذارم و می روم! کاش می فهمید که نمی خواهم زیادی نگرانم باشد! کاش می فهمید دخترش عاشق شده! اصلا مگر این کاش گفتن ها فایده ای هم دارد؟!

مهم من هستم و عشقم و ایمانم! من به کسی اعتماد کردم که به اون ایمان دارم! و دنیا را به خاطرش بهم میریزم! و میدانم که او هم به خاطر من دنیا را بهم ریختهاست. 

والسلام.