دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)
دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)

4.

روزگاری بود که در تمام لحظه های سخت زندگی ام , همان موقع ها که از همه می بریدم, در خیال خودم به گوشه دنجی پناه می بردم. گوشه ای که خیلی دنج تر از این حرف ها بود و البته بسیار دوست داشتنی..

پنجره ی چوبی نیمه بازی که سر تا پای دیوار را در برگرفته . همراه با پرده توری سفید و نازکی که با نوازش باد , بالا و پایین می رود و گاهی پف  میکند و گاهی هم از پنجره به بیرون سرک می کشد! دقیقن پشت آن پنجره, یک میز چوبیکوچک  که قدر یک بشقاب کیک شکلاتی و یک فنجان قهوه جا داشته باشد و یک صندلی چوبی لهستانی قرار داشت..

و من دقیقن روی همان صندلی چوبی لهستانی لم داده بودم و قهوه ام را می خوردم و از بوی خاک باران خورده و هوای نمناکی که باد به درون خانه ام می اورد لذت می بردم و به گذشته ی نه چندان زیبایم می اندیشیدم و نقشه هایم برای آینده های زیبا..

این فکر و این تصویر , بی نهایت زیاد آرامم می کرد..

همان موقع که تصمیم گرفتم , تنها باشم , برای ساختن این خیال زیبا و ارام , قدم پیش گذاشتم!

اما حالا ...

وقتی دلم میگیرد و از زمین و زمان می برم و دلم گریه می خواهد , باز هم همان تصویر قشنگ و پنجره و پرده و میز و صندلی و آن فضای خیس و باران خورده را تصور می کنم ! فقط یک تفاوت بزرگ با تصویر قبلی دارد! در تصویر جدیدم , به جای یک صندلی چوبی لهستانی , دو تا صندلی چوبی لهستانی , در دو طرف میز قرار دارد! و آن یکی صندلی محل نشستن نفس جان است!

نفس جان که شده همه زندگی ام!

دوست دارم همین قدر آرام و زیبا در کنارش نفس بکشم و زندگی را زندگی کنیم...

دستانم را بگیرد و با آن چشمان پاکش که پاکی قلبش را هر لحظه فریاد می زنند , به من خیره شود! لبخند های عاشقانه و زیبا با هم رد و بدل کنیم و در آن لحظه از تمام مشکلاتمان چشم پوشی کنیم.. از همه اش!

میدانم که لازم نیست تلاش زیادی کنیم! چراکه وقتی کنار هم هستیم , تقریبا مغزمان کار دیگری جز عشق ورزیدن بلد نیست!!!

دلم دنیا دنیا آرامش می خواهد, در کنار وجود نازنینش..

3.

زمانی که به سن تکلیف رسیدم, شعف و شادمانی مرا کشت دقیقا! آنقدر که خوشحال بودم و عجله داشتم که روسری به سرم کنم و مانتو تنم کنم و... هر چه مامان و بابا اصرار می کردند که تو هنوز بچه ای دختر؟!!! بزرگ تر که بشوی , انقدر سرت می کنی این روسری ها را که خسته می شوی! ولی مگر گوش من بدهکار بود؟! دوست داشتم خانوم شوم و اولین گام در پروسه خانوم بودن در دید من , روسری به سر کردن و مانتو تن کردن بود..

اولین روسری که با اصرار برایم خریدند را یادم نمی رود! ظاهر زیبایی داشت ها ولی به روی من نمیامد! بعد از خرید روسری هم رفتیم خانه عمه جان! آنجا هم که همه از من بزرگتر بودند و خلاصه کلی مسخره م کردند!! ولی من خیلی مصمم روسری ام را  روی سرم نگه داشتم و خطاب به پسرعمه های گرامی ام گفتم که : من بزرگ شده ام و شما نامحرم هستید! اما آن روسری لعنتی به صورت من نمی آمد خب!!! بماند که به روی خودم نمی اوردم و تمام تلاشم را می کردم که تا به خودم بفهمانم که خوب است! روسری خوب است و تو باید سرت کنی...

البته این عادت ِ به خود فهماندن را همین الان هم دارم! عادت خوبی است..

این ها را گفتم تا بگویم از حس وصف ناپذیر جریان باد در لابه لای موهایم..

حسی که مدت ها بود فراموشش کرده بودم! مدت ها بود که موهایم را به جریان باد نسپرده بودم و از رقص موهایم در دست باد لذت نبرده بودم!

اولین بار که این حس زیبا برایم یادآوری شد , در سفرم به یکی از کشورهای همسایه بود!

و دیروز هم در پارک مخصوص بانوان , زمانی که با دوست جانم قدم می زدیم و نیمه بادی می وزید و گیسوان ما را به رقص در می آورد , لذت این احساس را مزمزه کردم..

دوست داشتم به جای نسیم گرم ملایمی که گه گاه می وزید , باد شدیدی وزیدن می گرفت و من با موهای عزیزم , خلاف جهت باد می دویدم و فریاد خوشحالی سر میدادم!

یک همچین حس و انرژی مثبتی را در درونم زنده می کرد..

حیف که خیلی کم و به ندرت تجربه اش می کنم!

2.

نوشتن را دوست دارم ! خیلی زیاد...

نوشتن عقایدت را به خودت یادآوری می کند! نگاهت را به دنیای اطرافت دقیق تر می کند.. اصلا انگار سعی می کنی بهتر و دقیق تر ببینی , تا بتوانی بنویسی..

درست مثل عکاسی که دوربین به دست , به تمام جزییات اطراف خود دقت می کند تا سوژه مناسبی برای عکاسی اش پیدا کند!

خب راستش را بخواهید , سوژه مناسب برای نوشتن مهم است دیگر؟! 

اینجا رو دوست دارم..

امیدوارم آغاز خوبی باشد ;) 

1.

عاشق زنی مشو که می خواند

که زیادی گوش میدهد

زنی که می نویسد


عاشق زنی مشو که می اندیشد

که میداند که داناست ,

به زنی که خود را باور دارد


عاشق زنی مشو که هنگام عشق ورزیدن می خندد یا می گرید

که قادر است روحش را به جسم بدل کند

و از آن بیشتر عاشق شعر است

(اینان خطرناک ترین ها هستند)


و یا زنی که می تواند نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد

و  یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد


عاشق زنی مشو که که پر , مفرح , هشیار , نافرمان و جواب ده است

که پیش نیاید که هرگز عاشق این چنین زنی شوی

چرا که وقتی عاشق این چنین زنی می شوی

که با تو بماند یا نه

که عاشق تو باشد یا نه

از اینگونi زن بازگشت به عقب ممکن نیست

هرگز...


شاعر معاصر: مارتا ریورا گاریدو (martha rivera gariddo)