دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)
دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)

14.

ادم ها عجیب هستند . خیلی وقت ها خیلی چیز ها یادشان می رود... . تما خوبی های یکدیگر را پای یک بدی , به باد فراموشی میدهند . و حتا این رفتار زشتشان در ارتباط با خدا هم خود را نشان میدهد. نه که فکر کنید موعظه گر شده باشم! نه! روی صحبتم دقیقا به خود خود خودم است.

یادم رفت

من یادم رفت که خدا چگونه مرا در اغوش کشید. زمانی که با شدت هر چه تمام به سمت نیستی در حال سقوط بودم. چگونه دل مردی را با من همراه کرد. چگونه خاک و خل را از دست و پایم پاک کرد و دست مهربانی به سرم کشید. 

سرش داد زدم که مرا فراموش کرده و نمی بیند! فکر کنم حسابی دلش را شکستم. اگر جای خدا بودم یک تو دهنی محکم به خودم میزدم. 

نه خدای عزیزم! من آن روزها را فراموش نکرده ام. ببخشید که هنوز نیاموخته ام که خشمم را فرو ببرم و فکر کنم. فکررر..

به تو که انقدر بزرگی و مهربان..

که با نشانه هایت همیشه به کمکم آمده ای!

که قلب مهربان و آکنده از عشقی را به سویم فرستادی تا فرشته ی نجاتم بشود.

تا بشود امروز و من در اوج تمام غصه ها و ناراحتی ها و دلهره ها و نگرانی هایم , با صدای بلند و مستانه در آغوشش بخندم!

در میان بازوان مردانه ش , زنانگی ام را به رخ بکشم و حسابی ناز کنم...

تا قلبم پر شود از احساس آرامش و امنیت و عشق! عشششششق!

حسی جادویی که می تواند هر ویرانه ای را به قصری طلایی تبدیل کند.

خدای مهربانم! تو معجزه ات را نشانم داده ای. تو نشانه هایت را نشانم داده ای. حس می کنم بنده نظرکرده ی تو باشم. یکی از آن آفریده هایی که حسابی هوایش را داری. هر چقدر بیشتر به زندگی گذشته ام و حالم نگاه می کنم , حس می کنم حسابی برایم برنامه ریخته ای. همه اتفاقات به جایش افتاده است. حتا تمام سختی ها و مشکلاتی که با آن ها روبرو شده ام , به گونه ای موهبت بوده است. موهبتی که به من درس زندگی آموخته تا قدر داشته هایم را بدانم و برای چیزهایی که ندارم تلاش بکنم و حسرت نخورم.

همین که حس می کنم به واسطه تمام مشکلاتی که تا به امروز داشته ام ,  می توانم احساس قدرت کنم. قدرت در برابر تمام  ناهمواری ها و پشت سر گذاشتنشان..

خدای عزیزم! قشنگ ترین معجزه ای که نشانم دادی, معجزه عشق بود. 

حس نابی که آرزو می کنم هر آدمی که روی زمین زندگی می کند , تجربه ش کند... 

حسی که سراپا سرمستم کرده! 

خدای مهربانم! تو بهترین خدایی هستی که میتوانی باشی. سرچشمه تمام بهترین ها و مهربانی ها و عشق ها...

ممنون که گوشه ای از عشق بی نهایتت را نشانم دادی...

راستش حسابی به خودم می بالم! حس می کنم حسابی پشتم ایستاده ای و هوایم را داری.. وقتی به این فکر می کنم که هیچ وقت تنهایم نگذاشته ای و همیشه کنارم بودی و حتا گاهی من را پشت سرت قایم کردی یا چشمانم را گرفته ای تا از من محافظت کنی , از هیچ چیزی نمی ترسم. و عااااشق زندگی میشوم!


خدایا! ممنون... بابت همه مهربانی هایت !

ممنون که دستانم را رها نمی کنی.


+ فرهادم درست است که بالی برای پرواز ندارم ! اما با تو بودن و در کنارت بودن باعث شده که بارها حس پرواز را تجربه کنم... تو بال پرواز منی :*

13.

در اتوبان با سرعت بالایی در حرکت بودیم, نیمه شب را گذشته بود. همه جا خلوت بود..

هندزفری هایم داخل گوشم بود و اهنگ ها بدون انتخاب قبلی من و به صورت رندم در حال پخش بود. نوبت پخش اهنگ محمد علیزاده رسید. "میشه نگام کنی؟"

ته قلبم تهی شد از همه چیز..

ذهنم به گذشته ام فلش بک کوتاهی زد. وقتی خودم را خارج از گود و از دور تماشا می کردم, به این نتیجه می رسیدم که کمی مانده بود تا تمام قد در لجن فرو بروم! شاید نیمه تنم درون لجن بود و من اصلا نمی فهمیدم. فکر می کردم بهترین و درست ترین راه است . حتی راه را هم خودم انتخاب نکرده بودم. انگار که همه چیز پیش امده بود تا مرا از بین ببرد... تا دم پرتگاه رفته بودم. بله من تا دم پرتگاه رفته بودم ولی دقیقا همان لحظه که قرار بود سقوط آزادی به سمت هیچی داشته باشم , دستی مرا نگه داشته بود. انگار که دلش به رحم آمده باشد و بخواهد نجاتم بدهد و این پروسه نجاتش آنقدر پیچیده بود که آن موقع هم نفهمیدم و الان و در این لحظه ها , بعد از این همه زمان , کم کم تکه های پازل را پیدا می کنم!

کسی وسیله نجات من بود که من هم وسیله نجاتش بودم! عجیب نیست؟ شاید قرار بود دو تایی با هم در لجن فرو برویم ولی خدا , خدا , خدا..

داشت نگاهمان می کرد. دلش برایمان می سوخت. شاید فکر می کرد این حق ما نباشد. شاید دلش برای معصومیتمان سوخت و بیدارمان کرد! حتی بیداریمان هم آنقدر آرام و ظریف بود که شاید تازه می فهمیمش..

حس کردم خدا گوشه ای ایستاده و نگاهم می کند. حس کردم دستانش را به سینه اش زده و نگاهش مهربان و ناراحت است. ناراحت از این که هر چقدر مرا می گیرد و می گذارد در راه راست , باز هم بیراهه را پیدا می کنم و ... حس کردم نگاهم می کنم و می گوید : نمی خوای تمامش کنی؟!

از خودم خجالت کشیدم که همین چند روز پیش برایش شاخ و شونه کشیدم و به سرش داد زدم و قهر کردم! 

داد زدم که مرا نمی بینی! داد زدم که دوستم نداری! داد زدم که تو خدای خوبی نیستی..

خجالت کشیدم!

و باز هم حس می کردم که در تمام آن لحظات , با همان نگاه مهربان و ناراحتش نگاهم می کرد. منتظر بود تا تمامش کنم . منتظر بود تا آرام شوم و فکر کنم. دوست داشتم صدایش را می شنیدم. صدای واضحش را! شاید هم شنیدم! که گفت : برو توی اتاقت به رفتارت فکر کن!

مثل مامان و باباها که می خواهند که کودکشان را متوجه کار زشتشان کنند. 

من فکر کردم. من صدای خدا رو شنیدم و متوجه حرکت زشتم شدم. 

حس می کنم نگاه ناراحتش دارد کمرنگ و کمرنگ تر می شود. شاید برای اینکه فهمیده ام که اشتباه کرده ام. نباید سرش داد می زدم. 

نگاه مهربانش آرامم می کند. انگار که خدا حسابی لوسم کرده است...

نباید می گفتم خدای خوبی نیستی و مرا نمی بینی! خدا مرا می بیند. به من ثابت کرده است. همان دم پرتگاه! باید خیلی بی چشم و رو باشم که سرش داد بزنم. اگر دم پرتگاه من را نمی گرفت , الان و در این لحظه من کجا بود و چه می کردم و که بودم؟ حتی فکرش هم آزارم میدهد...


میشه نگام کنی؟

ممنون که نگام می کنی ! چشم برندار ازم, می پاشه زندگیم...


دوستت دارم خدا!

12.

روی صندلی چوبی لهستانی ام نشسته ام , هوا ابری ست. بغض دارد... هوای شهریور است دیگر.. شهریوری که بوی پاییز را در تمام شهر پراکنده است. بوی خاک نم خورده , بوی باد , بوی باران..

خانه ما بالکن زیبایی دارد, هوا که بوی پاییز می گیرد , میز و صندلی چوبی مان را می گذاریم داخل بالکن. بعد می نشینیم کنار گل و گیاه های زیبای مان , دو فنجان چای زعفرانی و داغ برای هم میریزیم , یک برش از کیکی را هم که صبح درست کرده ام , می گذاریم روی میزمان. فانوس های بالکن را روشن می کنیم. آخر هوا ابریست . تماشای سوسو زدن شمع های داخل فانوس ها , چشم نواز و گرمابخش است.

روبرویم , نفس جان نشسته . با همان چهره دوست داشتنی و لبخند مهربانش . موهایش را ژل نزده. من گفتم که ژل نزند. وقتی موهایش روی پیشانی اش می ریزد , همانند پسربچه ها شیرین می شود. آنقدر که راه به راه لپش را می کشم . البته کشیدن لپ هایش , بهانه ای بیش نیست. هدف اصلی بوسیدن لب هایش می باشد.

بغض اسمان می ترکد..

اولین قطره های باران بزرگ هستند . می زنند به سر و صورت گل و گیاهای مان, بوی خاک باران خورده , همه جا را می گیرد. باد قطره ها را به سر و صورت ما هم می زند. چشمهایم را می بندم و اجازه می دهم حسابی نوازشم کند. آخر مدت هاست که منتظر این صحنه بوده ام. تا قبل از این باران , تماما شاهد تنهایی ها و بی قراری هایم بوده است. اما اکنون , نفس جان روبه رویم نشسته , صدایش گوش هایم را پر می کند:"عاشقتم" و لبانش , گونه ام را . دستانش را دور گردنم می اندازد و صورتش را به صورتم می چسباند. صدای باران هر لحظه بلند تر و بلندتر می شود. ملودی طبیعت است. ملودی زیبا و آرام بخش. میداند که من در کنار نفس جانم هستم.

با هم لبه ی بالکن خانه مان می ایستیم , دستانمان را بیرون دراز می کنیم , انگار می خواهیم سهم بیشتری از قطره های باران و رحمت خداوند داشته باشیم. انگار می خواهیم زندگی را بقل کنیم..

حسابی که خیس شدیم , دوباره روی صندلی هایمان می نشینیم , چای زعفرانی مان را می نوشیم و کیک می خوریم. به هم خیره نگاه می کنیم . لبخند می زنیم و دوباره چای می نوشیم..

صدای باران همچنان بلند و بلندتر ادامه دارد... بوی خاک همه جا را گرفته. انگار دارد سردمان می شود...

11.

خانه قداست دارد. همه جایش. در و دیوارش . پنجره هایش. مبلمان و وسیله هایش . پرده هایش . اشپزخانه اش . حتا دست شویی و حمامش!

خانه باید خانه باشد. خانه ای خانه است که از در و دیوار و سقف و کفش عشق ببارد. امید ببارد.

خانه محل امن و آرامش است. خانه می تواند زیباترین نقطه جهان برای من باشد. آنقدر زیبا که راه بروم و قربان صدقه ش بروم و لذت ببرم. از تک تک نفس هایی که در آن خانه می کشم لذت ببرم...

خانه باید گرم باشد. نه که دمایش از نظر سلسیوس بالا باشد ها. باید گرمی و عشق داشته باشد. آنقدر گرم که نتوانی دل بکنی. آنقدر گرم که تمام مسیر ها را به عشق خانه ات طی کنی . آنقدر گرم که به محض باز کردن درش , تمام خستگی هایت همان پشت در جا بماند.

خانه عشق می خواهد. عشق..

عشق نباشد . هیچ چیزی نداری. باور کن! هیچ چیز..

من با عشق ظرف ها رو می شویم و خشکشان می کنم. با ظرف هایم حرف می زنم. حسابی لوسشان کرده ام.

زمانی که میوه ها را درون سینک پر از آب می ریزم و صدای شالاپ شولوپشان به هوا میرود , از شنیدن صدای آبشار برایم دل نشین تر و خواستنی تر است... به شیطنت میوه هایی که به خانه ام آمده اند , می خندم.. بلند.. خیلی بلند!

آشپزی کردن برای پادشاه سرزمینم , برایم مانند پرواز با پاراگلایدر , جذاب است. حس اینکه قرار است چه کسی دست پختم را بخورد , به وجدم می آورد.. با تمام مواد اولیه غذا , حرف می زنم, آنها را هم لوس می کنم و عشقم به نفس جان , بهترین چاشنی غذاهایم می شود.

میز کار را می گذارم جلویم و تق تق تق و با مهارتی که هر روز بیشتر از دیروز در به دست آوردنش تلاش کرده ام , به تکه تکه کردن سبزیجات می پردازم.. اومممم

یکی دیگر از قشنگ ترین سکانس های آشپزی , باز کردن در قابلمه و بو کشیدن غذایی است که با همه وجودم درستش کرده ام .

با دستمال نمدار تمیز و سفید رنگم , سراغ تک تک وسیله های خانه ام میروم و نوازششان می کنم. باید قدردان زیبایی و گرمایی که به خانه ام بخشیده اند , باشم. چه لذتی دارد وقتی کمر راست می کنی , وسط خانه می ایستی و سر می چرخانی و می بینی همه چیز حسابی تمیز و نونوار شده و برق می زند. برق تمیزی , برق عشق , برق قدردانی وسیله ها از تو.

خانه باید بوی اهالی اش را بدهد. بوی لیموی تازه. بوی سیب سبز . بوی جنگل . بوی قهوه . بوی عود!

خانه باید ردی از اهالی اش داشته باشد. عکس بزرگی که روی بزرگ ترین دیوار خانه نصب شده , کار من باشد. چوب هایی که ماهرانه و با عشق , روی دیوار پشت تلویزیون نصب شده , کار تو... آن یکی میز هم پر باشد از عکس های ریز و درشتمان که لحظه های زیبایمان را قاب گرفته اند.

خانه باید بوی اهالی اش را بدهد.. اهالی اش! بوی من. بوی تو...

 

10.

عجیب است که اینقدر گرایش به کارها و حرفه های مختلفی دارم؟

و همه شان را هم دوست دارم و همین باعث سردرگمی ام میشود و نمی توانم انتخاب کنم و نمی دانم دنباله کدام یکی را خیلی جدی بگیرم !!!

نقاشی , معماری داخلی , یوگا , میکاپ , مدلینگ , مزون , طراحی سایت , فشن بلاگر , فشن استایلیست , عکاسی , شنا , اسب سواری , اسکی , طراحی سایت :/

خل چل هم که خودتان هستید دیگر!!!

خب دست خود من که نیست! همه شان را دوستشان دارم!!!!!! و جالب است که به هر کدام ناخنکی زده ام و با تشویق استاتید و اطرافیانم مواجه شده ام و همگی در مورد استعداد های نهفته ی من در این موارد سخن گفته اند..

نمی دانم الان باید به خودم ببالم ؟ یا به خودم بگویم : اهای! حواست را جمع کن دیگر دختررر... یکی را انتخاب کن !

ولی واقعا نمی شود. دوست دارم در تمامی این رشته ها , متبحر و صاحب منصب باشم. بدبختی دیگر شباهت نداشتن اکثر علایقم به یکدیگر است!

حالا ببینید! من باید به آرزوهای قشنگم برسم و در تمامی این موارد عالی باشم. اینگونه بودن راضی ام می کند ;)

به هیچ عنوان دوست ندارم در مورد انرژی های منفی که به من غالب شده اند , حرفی بزنم! یا از زمان هایی بگویم که چنگ می زنند به گلویم و می خواهند خفه ام کنند..

راستش اعصابم بدجور ضعیف شده است. با هر چیز کوچکی بهانه ی گریه کردن می گیرم و بغض می کنم و به ثانیه نکشیده , اشک هایم مسیر گونه هایم را طی می کنند. سر مسائل کوچک داد و بیداد می کنم و از اطرافیانم شاکی می شوم. البته خودم اصلا و ابدا فکر نمی کنم که این مسائل کوچک باشند هاااا. ولی وقتی تعجب و بهت اطرافیان را می بینم , به یقین می رسم که شلوغش کرده ام ولی دست خودم نیست! باور کنید نمی خواهم اینگونه باشم ولی دست من نیست..

اعصابم , این همه دوری را نمی کشد! قلبم تاب نمی اورد. بی توان شده ام.

خدا؟

اگر بخواهی که سه سوته همه چیز حل است..

بخواه دیگر..