دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)
دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)

7.

آن اول ها که هنوز درک درست و حسابی از زندگی و اتفاقات اطرافم نداشتم , حس می کردم یک زمانی و روزی می رسد که همه چیز عالی و بی نقص باشد و من در آن زمان خیلی خاص و شگفت انگیز, احساس خوشبختی بکنم!!! ولی خب واقعیت اینگونه نیست! هیچ وقت و هیچ زمانی را نمی شود پیدا کرد که همه چیز عالی و بی نقص باشد و من هم بتوانم در آن احساس خوشبختی بکنم ..

ولی این فقط تصور من نبوده و نیست.. خیلی ها این گونه زندگی می کنند. مثلا فکر می کنند که قرار است معجزه ای اتفاق بیافتاد تا ناگهان احساس خوشبختی در درونشان تولید شود . درحالیکه زندگی با تمام اجزای نقص دارش در جریان است و اگر همین اجزای نقص دارش نباشند که زندگی , زندگی نمی شود! 

الان به این نتیجه رسیده ام که هرگز همچین زمان و این چنین معجزه ای وجود نخواهد داشت! معجزه من هستم. من و دیدم به زندگی..

فهمیده ام که حتا نفس کشیدن هم می تواند در من احساس خوشبختی کند, علی رغم تمام مشغله های فکری ام!

باربارادی آنجلیس می گوید : اگر نتواند همین الان , با تمام مشکلاتی که فکر میکنید دارید , احساس خوشبختی کنید , مطمئن باشید زمانی که تمام مشکلات شما هم حل شود , نخواهید توانست احساس خوشبختی را پیدا کنید.

احساس خوشبختی , همان لذت بردن از تک تک ثانیه های زندگی ست..

همان لبخند مادر و حضور پدر.. 

همان دربند و عکس سلفی گرفتن روی تله سی ..

همان در اغوش عشقت وول خوردن و کیف دنیا رو کردن..

همان صحبت کردن با یک دوست خوب..

همان دیدن یه فیلم خوب در سینما..

همان اب دادن به گیاه مورد علاقه..

همان اساس کشی کردن به خانه جدید..

همان نیم ساعت پیاده روی کردن های صبح..

همان صبحونه ی خوشمزه میل کردن در کنار کسی که عمیقن دوستش دارم..

و همان های زیادی که شمارشان از دستم در رفته است!

من خوشبختم! 

6.

این روزها در مرز بین خواب و بیداری حرکت می کنم!

به این صورت که میدانم بیدارم! ولی حس می کنم همه چیز خواب است.. انگار دنیای اطرافم را از پشت یک پرده توری سفید نازک می بینم! همه چیز در هاله است!!! هر چقدر هم که چشمانم را می مالم و باز و بسته می کنم , فایده ندارد!!!

انگار در این دنیا زندگی نمی کنم! همه چیز مبهم است و تلاش هم نمی کنم که برایم واضح شود...

فاز بی خیالی؟! یا افسردگی؟!!!

شاید هم خسته ام! شاید از نظر جسمی.. شاید هم روحی ؟!

یاد آن روزها افتادم که نمی خندیدم, زل میزدم به گوشه ای و ساعت ها مات می ماندم..

اما الان خوبم! اخر نفس جان را دارم..میخندم! با خنده اش می خندم! یا ته دلم قنج می رود برای امروز ساعت 4 بعد ازظهر..

کاش همه چی خوب پیش برود! کاش دنیایمان خراب نشود..

همان دنیای قشنگی که در اوج بی کسی و دلتنگی و تنهایی مرا درونش پرت کرد..

انقدر قشنگ که در اوج بیچارگی هایم , لبخند می زدم!

می دانستید نفس جان , جادو می کند؟ بله! جادو می کند.. خوب هم این کار را بلد است..

در کتابی خوانده ام , پرش های بزرگ , ترس های بزرگ را بهمراه دارند. همان ترس هایی که اخر سر هم کار خودشان را می کنند و نمی گذارند پریدن را بیاموزی.. همان ترسی که باعث می شود درجا بزنی و به هیچ جا نرسی..

راستش من دلم پریدن می خواهد !

می پرم...

کائنات عزیز! گوشت با من است؟ می نویسم که بماند! من میپرمممم! به زودی..

ترس عزیز؟! بی زحمت کاسه کوزه ت را جمع کن برو جلوی پرواز کس دیگری را بگیر... زورت به من نمی رسد..

میدانم که اگر نپرم , خواهم گندید!

5.

پدر بزرگ جانمان  مرد دیسیبرین دار و اسم و رسم داری بود...

آنقدر جذبه داشت که همه ما نوادگانش , به محض ورودش به حیاط خانه , خفه خون گرفته و هر کدام در گوشه ای کز می کردیم! حتا اگر می خواستیم بازی هم بکنیم , تمام تلاشمان را باید می کردیم تا صدایمان در نیاید و خاطر پدربزرگمان مکدر نشود! سر سفره هم که می نشستیم , پدر بزرگ جان اخر از همه سر سفره حاضر می شد و تا پدر بزرگ جانمان دست به سفره نبرده بود , حتا اگر از فرط گرسنگی در حال مرگ هم بودیم , نباید حتا درخواست چیزی می کردیم!

مادربزرگ جانم را ندیده ام! 5 سال قبل از اینکه من به دنیا بیایم , به صورت خیلی ناگهانی و فاجعه بار فوت شده بود..

ماجرا از این قرار بود که مادربزرگ جانم به همراه خاله بزرگم و دخترخاله6 ساله م به عروسی رفته بودند و از بخت بدشان , خانه ای که در آن عروسی برگذار می شد , آوار شد روی سرشان .  مادربزرگم که ضربه مغزی شد و همان لحظه جان سپرد.. خاله بزرگم ولی در کما بود.. خاله جانم کودک خود را در زیر خود پناه داده بود و از خودش برای نجات فرزندش سنگر درست کرده بود! همین هم شد که از دماغ دخترخاله ام حتا خون هم نیامده بود... تا برسند بیمارستان , به این نتیجه می رسند که خاله جانم هم تمام کرده و به سردخانه می برندش.. بخت با خاله جانم یار بوده که یکی از اقوام مردگان حاضر در سردخانه , جیغ و داد و کولی بازی در میاورد و برای دیدن مرده اش به داخل سردخانه هجوم میبرد..! اشتباهن کشوی مربوط به خاله من باز میشود و می بینند که خاله من نفس می کشد ! تکان می خورد! و سریعن به بخش مراقبت های ویژه انتقالش میدهند..

فاجعه ای بس سنگین و غیر قابل هضم برای خانواده مادری ام اتفاق می افتد! سخت است دیگر... مادر و خواهرت به بهانه ی عروسی و خوشی از خانه بیرون بروند و در نهایت خبر مرگ مادر را بیاورند..! مادر من اول دبیرستان بوده !!! 

در نهایت پدربزرگ جان ما , در کمتر از یک سال, به بهانه ی رسیدگی به بچه ها , زن دیگری اختیار می کند .. و مامان من و خاله ی کوچکم و دایی کوچکم می روند زیر دست نامادری.. آن هم چه نامادری..! اشکشان را رسمن در می اورد و ادم حسابشان نمی کرد. انقدر عرصه را برایشان تنگ کرده بود که دایی کوچکم  تصمیم میگرد خود و خواهران بی پناهش را فراری دهد ولی مامان من مخالفت می کند و خدا روشکر فاجعه ی بدتری اتفاق نمی افتد!

تمام این مدت , پدربزرگ جانم هوای زن جدیدش را تمام عیار داشته و حتا در آینده ها که همه ازدواج کرده بودند, به خانه راهشان نداد تا خاطر زن عزیزش مکدر نشود! ولی افسوس که زن عزیزش قدر ندانست و خوب جواب مهربانی هایش را داد! دقیقن زمانی که پدربزرگ جانم هشتاد ساله شده بود و سرطان پرستات داشت از میان می بردش , پایش را کرد توی یک کفش که یا خانه را به نام می کنی یا  طلاق می خواهم ! و مدام به جان پدر بزرگ جانم طعنه می زد که فکر کردی چه کسی جمعت می کند؟! بچه هایت؟! همه را از خود راندی... می مانی و تنهایی می میری..

ولی کور خوانده بود! دایی بزرگم که ماجرا را فهمید , وارد شد و زیر زبان پدربزرگم را کشید و فهمید که تمایل دارد به طلاق زنش.. خلاصه که همه بچه های رانده شده بازگشتند به سر پدرشان و عین کودک تر و خشکش کردند و آن زن را هم بیرون نمودند... و آن زن مانده بود هاج و واج که چرا نقشه هایش درست پیش نرفت و خانه ی پدربزرگ جان ما به نامش نشد :/

سه ماه پیش , دقیقا یک هفته قبل از ماه رمضان , به دیدن پدربزرگم به شهرستان رفتیم. مامان جان قبل از ما رفته بود و ما هم رفتیم یک هفته ای بمانیم و برگردیم تهران...

بابابزرگ خیلی مهربان شده بود! خیلی تحویلمان می گرفت ! قربان صدقه مان می رفت ! اصلا تمام عقده های کودکی من که از بین رفت ..

موقع بازگشت , پدربزرگ با دیسیبرین و اخمالوی من , که خنده اش را کسی به زور می دید , عین ابر بهار گریه می کرد.. التماس مامان و بابای من میکرد که اجازه دهند تا دم بیاید و ما را بدرقه کند! هر چه می گفتیم برایت سخت است و اذیت می شوی , شدت گریه ش بیشتر می شد و بیشتر التماس می کرد.. دلمان برایش کباب بود! حتا بابا هم  دیگر اشکش در آمد!

سوار ماشین که شدیم , قامت پیر و خمیده و غمگینش که به عصا تکیه داده بود و ما را با حسرت نگاه می کرد , هیچ وقت از یادم نمی رود! زن دایی سعی داشت او را به داخل ببرد ولی نمی رفت! منتظر بود تا کامل از دیده اش پنهان شویم..

هیچ وقت پدر بزرگم را آن شکلی ندیده بودم! هیچ وقت گریه اش را ندیده بودم! هیچ وقت التماس کردنش را ندیده بودم! 

در کمال تاسف ! این اخرین دیدارمان با پدر بزرگ جانمان بود!!! شاید می دانست که اخرین بارست که مارا بدرقه می کند ... این همان فکری بود که همان لحظه هم می کردم ولی به خودم نهیب می زدم که زبانت را گاز بگیییییر!!!!

دو روز قبل از فوتش , مامان مثل اسپند روی آتش شد و گیر داد که برای من بلیط بگیرید که بروم و رفت.. خدا رو شکر که رفت! پدربزرگم در بقل مامان و دایی بزرگم جان داد :(

6 شهریور , چهلم پدربزرگ جانم است..

باروبندیل جمع کرده ایم و به شهرستان می رویم..

برای شادی روحش دعا کنید :*


4.

روزگاری بود که در تمام لحظه های سخت زندگی ام , همان موقع ها که از همه می بریدم, در خیال خودم به گوشه دنجی پناه می بردم. گوشه ای که خیلی دنج تر از این حرف ها بود و البته بسیار دوست داشتنی..

پنجره ی چوبی نیمه بازی که سر تا پای دیوار را در برگرفته . همراه با پرده توری سفید و نازکی که با نوازش باد , بالا و پایین می رود و گاهی پف  میکند و گاهی هم از پنجره به بیرون سرک می کشد! دقیقن پشت آن پنجره, یک میز چوبیکوچک  که قدر یک بشقاب کیک شکلاتی و یک فنجان قهوه جا داشته باشد و یک صندلی چوبی لهستانی قرار داشت..

و من دقیقن روی همان صندلی چوبی لهستانی لم داده بودم و قهوه ام را می خوردم و از بوی خاک باران خورده و هوای نمناکی که باد به درون خانه ام می اورد لذت می بردم و به گذشته ی نه چندان زیبایم می اندیشیدم و نقشه هایم برای آینده های زیبا..

این فکر و این تصویر , بی نهایت زیاد آرامم می کرد..

همان موقع که تصمیم گرفتم , تنها باشم , برای ساختن این خیال زیبا و ارام , قدم پیش گذاشتم!

اما حالا ...

وقتی دلم میگیرد و از زمین و زمان می برم و دلم گریه می خواهد , باز هم همان تصویر قشنگ و پنجره و پرده و میز و صندلی و آن فضای خیس و باران خورده را تصور می کنم ! فقط یک تفاوت بزرگ با تصویر قبلی دارد! در تصویر جدیدم , به جای یک صندلی چوبی لهستانی , دو تا صندلی چوبی لهستانی , در دو طرف میز قرار دارد! و آن یکی صندلی محل نشستن نفس جان است!

نفس جان که شده همه زندگی ام!

دوست دارم همین قدر آرام و زیبا در کنارش نفس بکشم و زندگی را زندگی کنیم...

دستانم را بگیرد و با آن چشمان پاکش که پاکی قلبش را هر لحظه فریاد می زنند , به من خیره شود! لبخند های عاشقانه و زیبا با هم رد و بدل کنیم و در آن لحظه از تمام مشکلاتمان چشم پوشی کنیم.. از همه اش!

میدانم که لازم نیست تلاش زیادی کنیم! چراکه وقتی کنار هم هستیم , تقریبا مغزمان کار دیگری جز عشق ورزیدن بلد نیست!!!

دلم دنیا دنیا آرامش می خواهد, در کنار وجود نازنینش..

3.

زمانی که به سن تکلیف رسیدم, شعف و شادمانی مرا کشت دقیقا! آنقدر که خوشحال بودم و عجله داشتم که روسری به سرم کنم و مانتو تنم کنم و... هر چه مامان و بابا اصرار می کردند که تو هنوز بچه ای دختر؟!!! بزرگ تر که بشوی , انقدر سرت می کنی این روسری ها را که خسته می شوی! ولی مگر گوش من بدهکار بود؟! دوست داشتم خانوم شوم و اولین گام در پروسه خانوم بودن در دید من , روسری به سر کردن و مانتو تن کردن بود..

اولین روسری که با اصرار برایم خریدند را یادم نمی رود! ظاهر زیبایی داشت ها ولی به روی من نمیامد! بعد از خرید روسری هم رفتیم خانه عمه جان! آنجا هم که همه از من بزرگتر بودند و خلاصه کلی مسخره م کردند!! ولی من خیلی مصمم روسری ام را  روی سرم نگه داشتم و خطاب به پسرعمه های گرامی ام گفتم که : من بزرگ شده ام و شما نامحرم هستید! اما آن روسری لعنتی به صورت من نمی آمد خب!!! بماند که به روی خودم نمی اوردم و تمام تلاشم را می کردم که تا به خودم بفهمانم که خوب است! روسری خوب است و تو باید سرت کنی...

البته این عادت ِ به خود فهماندن را همین الان هم دارم! عادت خوبی است..

این ها را گفتم تا بگویم از حس وصف ناپذیر جریان باد در لابه لای موهایم..

حسی که مدت ها بود فراموشش کرده بودم! مدت ها بود که موهایم را به جریان باد نسپرده بودم و از رقص موهایم در دست باد لذت نبرده بودم!

اولین بار که این حس زیبا برایم یادآوری شد , در سفرم به یکی از کشورهای همسایه بود!

و دیروز هم در پارک مخصوص بانوان , زمانی که با دوست جانم قدم می زدیم و نیمه بادی می وزید و گیسوان ما را به رقص در می آورد , لذت این احساس را مزمزه کردم..

دوست داشتم به جای نسیم گرم ملایمی که گه گاه می وزید , باد شدیدی وزیدن می گرفت و من با موهای عزیزم , خلاف جهت باد می دویدم و فریاد خوشحالی سر میدادم!

یک همچین حس و انرژی مثبتی را در درونم زنده می کرد..

حیف که خیلی کم و به ندرت تجربه اش می کنم!