دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)
دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)

32.اولین بوسه

هنوز وقت داشتم می توانستم بیرون باشم. هنوز فرصت داشتم که کنارش باشم. وقتی به ساعت اشاره کرد و گفت:"دیرت نشه؟" گفتم :"نه من تا 9 وقت دارم" لبخند زد و با هیجان نگاهم کرد:"ینی دوست داری بیشتر پیشم باشی؟" چه خوب که انقدر زود می گیرد. از همان معدود مردهایی ست که حرف های نگفته ات را از پس چشمانت و کلماتت می خواند. از همان هایی که مجبور نیستی جز به جز برایش توضیح بدهی تا بفهمد! از چشم هایت همه چیز را می خواند. لبخند زدم و با سر حرفش را تایید کردم. دوست نداشتم آن روز تمام شود. بماند که چقدر به خودم سقلمه زدم که جمع کن خودت را بابا! ولی جمع نمی شد خودم و این واقعا دست خودم نبود. باید اول سراغ ماشینش می رفتیم که در جای دیگری بود. زمان رد شدن از خیابان, من را پشتش خودش حفاظت می کرد. از من فاصله داشت. حس می کردم نمی خواهد احساس ناامنی بکنم. و قلب من به سمت جلو هولم میداد و بی اختیار دستم دور بازویش پیچید... 

حس کردم که نفسش برای چند ثانیه درون سینه اش حبس شد. مکث چند ثانیه اش را فهمیدم و به روی خودم نیاوردم. نمی دانستم و نمی خواستم بدانم که کارم درست است یا نه . تصمیم داشتم همان کاری را بکنم که آرامم می کند. که به نظرم قشنگ می آید. که دلم می خواهد! او هم گویا تصمیم داشت به روی خودش نیاورد.  آن طرف خیابان با لبخند نگاهم کرد. معنی نگاهش را فهمیدم. لبخند از لبش محو نمی شد. می دانستم که برای او هم قشنگ بوده ولی مدیونید اگر تصور کنید که به روی خودم آوردم. آنچنان برخورد می کردم که انگار اصلا هم از روی قصد بازویش را نگرفته ام:))

رفتیم سفره خانه سوگلی! از همان جا شدم سوگلی اش...

...

تصمیم داشت خیابان گردی کند. ثانیه ها کش آمده بودند. صدای نفس هایم را می شنیدم. صدای نفس های او را هم!

خیابان گردی تبدیل به کوچه گردی شد و به انتهای یک کوچه بن بست و خلوت و تاریک ختم شد. میدانستم دارد چه اتفاقی می افتد و می خواستم که آن اتفاق بیافتد.. همه جا تاریک بود. نور ماه روی صورتش تابیده بود. با همان نور ماه می توانستم چهره اش و برق چشم هایش را ببینم. دستانم را بوسید!

سرم را تا جایی که می توانستم پایین گرفته بودم. شرم بود؟ حیا بود؟ نمی دانم ولی هر چه که بود نفسم را بند آورده بود. نیروی عجیبی قلب مرده ام را زنده کرده بود . صدایش قلبم را می شنیدم و صدای نفس هایم را...و نفس هایش را! تمام وجودم منتظر آن لحظه بود. تمام مقدمه چینی ها و مراسماتمش برایم جذاب و خواستنی بود. دوست داشتم بگویم من که میدانم چه می خواهیم! دوست داشتم بگویم داری خاک مردگی را از روی صورتم کنار می زنی ! دوست داشتم در چشمانش نگاه کنم..

آن شب , شب من و دلم بود. پس نگاهش کردم..


در دو چشمش گناه می خندید

بر رخش نور ماه می خندید

در گذرگاه آن لبان خموش

شعله ای بی پناه می خندید


شرمناک و پر از نیازی گنگ

با نگاهی که رنگ مستی داشت

در دو چشمش نگاه کردم و گفت:

"باید از عشق , حاصلی برداشت"


سایه ای روی سایه ای خم شد

در نهانگاه راز پرور شب

نفسی روی گونه ای لغزید

بوسه ای شعله زد میان دو لب


گویا فروغ هم شبی همانند شب من , گذرانده بود :)

31.دست های منو ول نکن که تعادل ندارم

 شبیه کسی شده ام که لبه جدول راه می رود و تعادلش به یک فوت بند است. با کوچکترین حرفی یا واکنشی یا اتفاقی , فرو می ریزم . همه تعادلم بهم می ریزد. آرامشم را از دست میدهم. عصبی و پرخاشگر میشوم و یا احساساتم جریحه دار میشود و  بغض پیله می کند به گلویم. دست آخر هم برای آرام کردن خود به دوش حمام و صدای آب پناه می برم. از لحظه ورودم به حمام , بغضم می ترکد و اشک می ریزم و آنقدر زیر دوش آب می نشینم و سرم را بقل می کنم تا همه دلتنگی ها و بغض ها و تنهایی ها و حس های بد درونم به اشک تبدیل شوند و بیرون بریزند. 

 شاید هم برای این است که عاشق این آهنگ شده ام:"دست های من و ول نکن که تعادل ندارم" و من واقعا تعادل ندارم..

این به هم ریختگی درونی را اصلا دوست ندارم. مدام با خودم تکرار می کنم که تو قوی هستی. تو قوی هستی! ولی باید قبول کنیم که حتی قوی ترین زنان تاریخ هم در خلوت خودشان , اوقاتی را داشته اند که احساس ضعف و تزلزل بکنند. و گاهی شاید این به خاطر از دست دادن احساس امنیت باشد! حالا می تواند امنیت هر چیزی باشد. امنیت جانشان. امنیت مالشان. امنیت احساس و عشقشان!

بیشترین چیزی که من را اذیت می کند متزلزل شدن امنیت عشق و احساسم است. اعتراف می کنم که در این یک مورد حسابی ضعیف شده ام. شاید هم شکست ثبت شده در ناخودآگاهم باعث بروز این گونه مشکلات می شود؟! چرا نمیشود یک پاک کن دست بگیرم و تمامش را پاک کنم! چرا مغزم یک دکمه ی ریست ندارد تا این ناخودآگاه مسخره , انقدر ضعیفم نکند؟

به گوشی اش زنگ می زنم. معلوم است که حسابی سرش شلوغ است. صدای صحبت و خنده های دو سه تا از کارمند های خانومش را که با همدیگر حرف می زنند, می آِید. یک دفعه تمام سیستم های مغزی ام از کار می افتند و هنگ می کنم! تلاش می کنم فقط به صدای فرهاد گوش بدهم ولی نمی شود. صدایشان بیشتر از این هاست که بتوانم بی خیالشان بشوم. مکالمه ی کوتاهمان تمام میشود و بلافاصله دست هایم قفل گوشی را باز می کنند و می روند توی برنامه تلگرام برایش تایپ می کنند:"اون کارمندای دخترت میدونن که تو نامزد داری؟ میدونن که قلبت رو دادی به من؟" بعد هم چشم هایم خیره میماند روی صفحه گوشی! دست هایم تقریبا دارد می لرزد. مغزم هنوز شروع به کار نکرده است. انگار قصد هم ندارد که کار کند... 

می فهمد که بهم ریخته ام. در این موارد خوب درکم می کند. سریع متوجه میشود که داستان از چه قرار است و تمام تلاشش را می کند که آرامم کند. پیشنهاد می کند که هر وقت خواستم سرزده به شرکت بروم. و من همچنان سکوت کرده ام و خیره به صفحه گوشی ام نگاه می کنم. مغزم همچنان فریز شده است و انگشتانم روی هوا ماسیده اند و جان ندارند. برایش می نویسم:"من شک ندارم که سرزده بیام. من با دعوت میام" می نویسد:"همین الان دعوتی. پاشو یه آژانس بگیر بیا اینجا" مغزم کم کم دارد شروع به کار می کند. بله! حسابی هم دارد سرزنشم می کند که چه کاری ست کرده ای ؟که اصلا چت شده است تو؟ که میشود تمامش کنی ؟ و من بغض کرده ام.

 باز هم دارد برایم می نویسد و دوست دارد خیالم را راحت کند. دوست دارد آرامم کند. میدانم الان نگران و ناراحتش کرده ام. میدانم که دوست دارد نگران این چیزها نباشم ولی چه کنم؟ زن است دیگر...! خیالش را راحت می کنم که خوبم. باور می کند! حداقل این گونه وانمود می کند که باور کرده است..

از پنجره اتاقم زل میزنم به رفت و آمد ماشین ها.. همان بغضی که به گلویم پیله کرده می شکند و اشک هایم روانه میشوند... دوست ندارم این حس و حالم را. به روشویی میروم و صد بار آب یخ به صورتم می پاشم تا تمام شود این بغض لعنتی. اما نمی شود..

انگار باز هم حمام لازم میشوم! آنقدر زیر دوش می نشینم و گریه می کنم تا همه چیز به حالت عادی خودش بازگردد. تعادلم را به دست می آورم و می آیم می نشینم پای وبلاگم و برایتان می نویسم.

کاش این روزها تمام شوند!

زود... خیلی زوووووود!

30.اینجا جنگل است؟

از جلوی برج های نیمه کاره ی مثلثی شکل عبور می کنیم. نگاهم خشک می شود روی پنجره هایش و خانه های خالی از سکنه اش. دلم خیلی میگیرد. این برج های نیمه کاره الان نزدیک به ده سال است که همین شکلی مانده اند. دلم برای کسانی که این خانه ها را پیش خرید کرده اند یا در این پروژه سرمایه گذاری کرده اند کباب میشود. خانواده هایی که ذره ذره پول هایشان را روی هم گذاشته اند. از تمام خوشی ها و تفریحاتشان زده اند تا پول خانه رویاییشان را جور کنند . لابد زمانی هم که موفق به پیش خرید این واحد ها شدند , به دوست و آشنا و فامیل کلی شیرینی دادند و خوشحال بودند. حتی معلوم نیست که چند بار آن خانه را در خواب خود دیده اند. برای رنگ دیوارهایش نقشه کشیده اند. برای دیزاینش برنامه ریزی کرده اند. و یک دفعه خبر به گوششان رسیده است که دوست عزیز تمام پول ها را برداشته و فرار کرده و حالا شما مانده اید و واحد های نیمه کاره تان! دستتان هم به هیچ جا بند نیست. آن وقت هر چند وقت یک بار از جلوی این برج هایی که حالا تبدیل به آینه ی دق شده اند عبور می کنند و آه می کشند برای تمام خیال های خوششان. برای تمام رویاهایشان..

نه راه پس دارند و نه راه پیش!

خیلی ها همه زندگیشان همان یک واحد نیمه کاره آن برج های نیمه کاره است و حالا مجبورند که بروند در بدترین شرایط ممکن مستاجر باشند و منت صاحب خانه را بکشند و هر سال هم معضل خانه به دوشی را تحمل کنند!

نمی دانم واقعا نمی دانم چطور بعضی پول ها از گلوی بعضی آدم ها پایین می رود؟

چطور می توانند یک لقمه اش بکنند و یک آب هم رویش در حالیکه میدانند این حق آن ها نیست. بروند در فلان آپارتمان لوکسشان در پاریس یا لندن یا نیویورک یا هر جای دیگر دنیا لم بدهند و اصلا فکرش را هم نکنند که چه بلایی بر سر آن خانواده های بدبخت ایرانی آمده است؟

تازه باید دعا کنیم که هر واحد را فقط به یک نفر فروخته باشند و گندش درنیاید که هر واحد را به 5 یا 6 نفر فروخته اند.

چرا آدم ها دارند از قانون جنگل پیروی می کنند و این گونه دل و روده ی همدیگر را بیرون می کشند؟ صد رحمت به قانون جنگل! اینجا از جنگل هم جنگل تر است. حس میکنم شیرها و ببرها و پلنگ ها از ما آدم ها خیلی زیاد می ترسند!!! :|

داستانی خواندم که پلنگی آهوی بارداری را شکار می کند و بعد از دریدن شکمش , متوجه این قضیه میشود! تمام تلاشش را می کند تا بچه را به درون شکم مادرش برگرداند ولی متوجه میشود که تلاشش بی نتیجه است و هر دوی آن ها مرده اند. به گوشه ای میرود و در حال تماشای افتضاحی که به بار آورده است , سنگ کوب می کندو میمیرد. می گویند آن پلنگ بر اثر فشار روحی سکته قلبی کرده است :(

بعد آن وقت این اقایان میدانند چند زن باردار از شنیدن خبر دردناک فرار آن ها و به باد رفتن پول هایشان, بچه شان افتاده است؟!

میدانند و به یک ورشان نیست؟

گاهی از انسان بودنم خجالت می کشم!

نام وبلاگ

دوست دارم یک اسم خاص و ویژه برای وبلاگم بگذارم.

چند روز است که فکرم را درگیر کرده است

پیشنهادی دارید آیا؟

پست های خیانت

پست های با عنوان خیانت را اصلا دوست نداشتم بنویسمشان ولی برای اینکه ابهامات خوانندگان وبم را از بین ببرم نوشتمشان 

اصلا هم دوست نداشتم رمز بنویسمشان ولی خب نمی شد.

خلاصه که رمز بخواهید میدهم

ادامه هم نمی دهمش. روزهای سخت و مزخرفی را به یادم میاورد که ترجیح میدهم یادآوری نشود.

زندگی اکنونم را با تمام مشکلاتی که دارم و حتی با تمام مشکلاتی که پشت سر گذاشته ام , دوست دارم. و قدر تک تک ثانیه هایم را میدانم.