دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)
دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)

29.خیانت(5)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

28.ثانیه های دوست داشتنی

ساعت 6:45 دقیقه صبح است . اس ام اس داده است که بیا سمت جیگرکی! سریع مسیرم را که دقیقا برعکس مسیر جیگرکی بود عوض می کنم و به سمت سر کوچه می روم. چشمم دنبال ماشینش می گردد. یک دفعه سایه ی مردی که می پرستمش را پشت فرمان ماشین می بینم. قدم های تند تر میشود تا به ماشین برسم.

می رود یک ظرف حلیم می گیرد برای صبحانه مان. بعد هم می نشیند پشت فرمان تا برویم به سمت کلاس های مربی گری بنده! هر چه بهش می گویم که صبح به این زودی لازم نیست دنبال من بیاید و از خوابش بزند ولی گوشش بدهکار نیست! اخم می کند و می گوید: " بذارم خانومم تنها بره و بیاد؟ خسته بشه بچه م؟؟؟" اخر هم لب و لوچه اش را اویزان می کند و از آن قهرهای الکی می کند :))

درون این اتوبان های شلوغ که حسابی شیر تو شیر است و وقتی به سرنشینان ماشین ها نگاه می کنی , همه اخم صبحگاهی روی صورتشان است و حوصله خودشان را هم ندارند , درون ماشین ما اما دنیای دیگری ست! با دیدن طلوع خورشید و رنگ های زیبایی که به اسمان پرتاب کرده است ذوق می کنیم. با دیدن کوههای برفی که به رنگ آسمان سرخ شده اند خوشحال می شویم و تصمیم میگیریم حتما خانه مان یک همچین ویوی قشنگی داشته باشد. بعد هم مطمئن میشویم که ما در همچین خانه ای پیر نمی شویم که! 

برج میلاد را نشانم میدهد. میگوید : "چشماتو یکمی تار کن!" تارش می کنم! برج تبدیل به یک سایه بزرگ می شود و پشتش اسمان رنگی و آفتاب زیبا و تکه ابرهای پراکنده به رنگ خورشید درآمده خودنمایی می کنندو ضد نوری محشری را به وجود می آورند... کلی هم ذوق این نقاشی زیبای طبیعت را می کنیم. بعد هم تصمیم میگیریم حلیممان را بخورم. یک قاشق توی دهان خودم می گذارم و یک قاشق توی دهان فرهاد. همش اصرار می کند:" خودت بخور , بعد بده من میذارم اینجا جلوم تن تن می خورم" ولی گوش من بدهکار نیست. آخر من که از گلویم پایین نمی رود. مدام با رشته ها ی بلند گوشت کلنجار می روم که از گوشه های قاشق اویزان نشود و دهانش کثیف نشود! بعد هم که قاشق را با مصیبت تمیز می کنم , با حس پیروزمندانه ای , به سمت دهانش می برم. یک ماچ گنده هم میکارم روی لپش:*

آنقدر آن یک ظرف حلیم را ذره ذره می خوریم که زودتر از همیشه سیر میشود. کلی ذوق می کند که:" راست می گفتی ! آروم خوردن , باعث میشه زود سیر بشم " یک برنامه هم میچیند که این طوری آرام غذا بخورد تا وزن کم کند . اخر این فرهاد قصه من, روی تناسب اندامش کلی حساس است فدایش شومممم.

ساعت 7:45 دقیقه صبح است, ما هنوز توی این اتوبان ها و خیابان ها در تلاش برای رسیدن به محل مورد نظر هستیم. هر کسی را در کوچه و خیابان می بینی , اخمو و عبوس و خوابالوست. قشنگ معلوم است که به زور از رخت خوابش بلند شده و به خیابان زده, آن وقت در ماشین ما , رادیو یک آهنگ شاد پخش می کند, بعد فرهاد صدایش را تا جایی که میشود بلنددددد می کند, بعد هم پشت فرمان شروع به رقصیدن می کند :)) من هم به وجد می آیم و به قول خودش ریز می آیم :)) =))

دوست دارم تمام ثانیه هایی که کنارش هستم را فریز کنم! میشود عایا؟


++ این روزها از خودم راضی نیستم! راستش انگار آن آنی همیشگی نیستم! نمی دانم فشار این کلاس ها و خستگی ها و بی خوابی هایش است یا مشکل از جای دیگری است. ولی اصلا از خودم راضی نیستم. رفتارهایی از من سر می زند که حتی باعث حیرت خودم می شود , اطرافیان که بماند!

++ یک کتاب خیلی خوبی هست به اسم " رازهایی درباره مردان که هر زنی باید بداند" نوشته ی باربارا دی آنجلیس ترجمه هادی ابراهیمی انتشارات نسل نو اندیش, همین ترجمه و همین انتشارات , کاملترین وبی سانسورترین نسخه این کتاب را منتشر کرده است. این کتاب عاااااااااااالی ست! عاااااااااااالی! کتابی که از نظر من لازم است هر زنی سالی یک بار کلش را بخواند و چیزهایی را به خودش یادآوری کند و یک سری تغییرات در رفتارهای ناپسندش بدهد. رفتارهایی که شاید از نظر خودش اصلا هم ناپسند نباشد ولی حسابی روی مخ است. کتابی که باعث میشود به نحو خیلی زیاد بهتر و موثرتری بتوانید با همسرانتان و عشق زندگی تان ارتباط برقرار کنید. راستش را بخواهید یک رابطه خوب و موفق , زحمت دارد. دیگر یک کتاب را درست و حسابی خواندن که این حرف ها را ندارد. قطعا خودم هم باید دوباره بخوانمش. از همین امروز شروعش می کنم. گفتم که از خودم راضی نیستم. کتاب لازم شده ام ;)

27.خیانت(4)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

26.

بعضی از خیابان های این شهر شلوغ هستند که بخش عظیمی از خاطرات من را تشکیل می دهند. خیابان هایی که با دیدنشان , انگار قلبم قصد می کند که بایستد و دیگر نتپد!!

تک تک درخت هایش,  پیاده روئش , مغازه هایش, کافه اش, رستورانش, دختر بچه دست فروشش آن بازار آن طرف خیابان! فروشگاه کوچولویش, آن دفتر ته کوچه اش!!!!!!

که تلخ ترین و شیرین ترین روزهای من را در خود جای داده است.

نمی دانم ولی شاید روزی دوباره وارد آن دفتر بشوم, واقعا قلبم بایستد!

در و دیوارش شاهد تمام  عشق ها و خوشی ها و خنده ها و گریه ها و تنهایی ها واسترس هایم و... بوده اند!

آن رستوران هندی را بگو! رستوران مهاراجه. خدای من! همان روز های اول آشنایی مان بود. عشق کم کم داشت میانه مان جوانه میزد , ماشین را دربست گرفته بود . به سمت دفتر تازه افتتاح شده اش می رفتیم که یک دفعه چشمش به این رستوران خورد و نشانم داد و با هیجان گفت: بریم اینجا؟ ببینیم غذاهاش چه جوریه؟! 

با لبخند نگاهش می کردم. اصلا نمی دانستم چه بگویم که رو به راننده کرد و گفت :"پیاده میشویم!"

طبق عادت همیشگی اش , در را برایم باز کرد و خودش کنار ایستاد و با لبخند نگاهم کرد, با دستش اشاره کرد که : بفرمایید!

آن روزها چشم هایم هنوز بی فروغ بود! هنوز دختری بودم با یک جفت چشم مرده! خالی از زندگی... خودم آن موقع نمی فهمیدم ولی عکس هایم را که نگاه می کنم , متوجه میشوم که چه به سرم آمده بود...

کنارش احساس راحتی می کردم. انگار در میان تمام بی پنهایی هایم , یک پناهی پیدا کرده بودم. با اینکه از تمام آدم های روی زمین می ترسیدم. با اینکه فکر می کردم همه گرگ شده اند و می خواهند دل و روده ام را بیرون بکشند, باینکه هنوز شناخت درستی از فرهاد نداشتم ولی چشم هایش , عمق چشم هایش به شکل عجیبی آرامم میکرد! 

دومین باری که همدیگر را دیدیم و تا یک جایی من را رساند, موقع پیاده شدن از ماشینش, دست هایم را بوسید و با لخند نگاهم کرد! روی چشم هایش قفل شدم. با تمام غریبگی اش, برایم آشنا بود و مهربانی وجودش, چشم هایم را نشانه میرفت... بی اختیار بغض کردم. دوست نداشتم جلویش گریه کنم. به زور جلوی خودم را نگه داشتم. با مصیبت توانستم یک جمله بگویم و سریع پیاده شوم:"حس می کنم تو هیچ وقت منو اذیت نمی کنی!" به محض پیاده شدن , گونه هایم غرق اشک بودند... دچار خلا فکری شده بودم ! فقط انگار این آدم دلم را حسابی قرص می کرد. دقیقا همان زمانی که تنها بودم و با همه توان خودم را سرپا نگه داشته بودم و هیچ تکیه گاهی نداشتم, آمده بود و تن بی جانم را به آغوش کشیده بود. پناه تمام بی کسی هایم شده بود. ولی همچنان می ترسیدم... من آن روزها از همه چیز می ترسیدم! حتی از خودم. از آینده ام. از تصمیم هایم. از فکر هایم.

در رستوران کنارم نشسته بودم. دستم را گرفته بود و بی هیچ وقفه ای نگاهم میکرد. لبخند می زد و سعی می کرد من را بخنداند. همه تلاشش را می کرد که در فکر فرو نروم. همه تلاشش را می کرد تا به حرف بیاورتم. مگر میشود یادم برود آن روزها؟ مگر میشود یادم برود که منو را شخم زدیم؟ :)) یک مشت غذای عجیب قریب که حتی اسم یکیشان هم به گوشمان نخورده بود. تک تک غذاها را با مواد اولیه درونش می خواندیم و پیش می رفتیم. دیدیم این طور به نتیجه نمی رسیم, ازگارسون کمک خواستیم. انصافا هم خوب راهنماییمان کرد. چه میزی هم برایمان چید. چه فضای گرم و عاشقانه ای داشت. دیزاین داخلی اش حسابی آدم را از فضای شلوغ و سیاه شهر بیرون می کشید و به دنیای جدیدی می برد. خصوصا آن دیوار پر از عکسش. پر از عکس هندوها و مراسم هایشان و خنده هایشان و رقص هایشان..

بعد از رستوران به دفتر رفتیم! هنوز هیچ کارمندی نداشت. من بودم و فرهاد! و یک عالمه عشق که از سر و کله مان بالا می رفت. 

یک عشق پر حرارت! بدون اینکه بدانم , تسخیرم کرده بود...!


25.خیانت(3)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.