دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)
دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)

37.میکروپیگمنتیشن

حسابی در حال وارسی کردن چهره ام , به خصوص ابروهایم در آینه ی ماشین  هستم. حسابی پر شده اند. مثل دوران دبیرستانم. چه بلاها که به سر ابروهای بخت برگشته ام نیاورده ام. فکر می کنم بیشترین دلیلش محدودیت دوران دبیرستان بود. محدودیت بی خودی که باعث می شد فکر کنم حالا ابرو داشتن چه چیز مهم و کشف نشده ای است که انقدر مصر هستند تا دست به ابروهایمان نزنیم! و فاجعه ناک ترین قسمت قضیه دوران راهنمایی بود که حتی اجازه برداشتن پشت لب یا همان سیبیل های مبارک را بهمان نمی دادند! چرا واقعا؟! بس که احمقند :| اینها کجایش به اسلام و دین و مذهب می خورد نمی دانم !!!

همین هم شد که تا از دوران دبیرستان و محدودیت های خانه فارق شدم , یک تیغ برداشتم و همه اش را تراشیدم آوردم پایین! البته برای بار اول آرایشگر محترم زحمتش را کشید. من هم تا مدت هانگذاشتم که زحمتش بی نتیجه بماند و هی تیغ زدم و ابرو کشیدم!!! انقدر که احمق بودم! فکر کن ابرو داشته باشی کرور کرور.. بعد بتراشی اش و به جایش خودت با مداد ابرو بکشی! چرا؟؟؟؟ نه اینکه فکر کنید ابروهایم رو به پایین بود یا مشکلی داشت ها! نه! دقیقا هم از جای ابروهای خودم با مداد ابرو می کشیدم. به حد کافی خودش بالا بود. بالاتر به پیشانی ام می رسیدم! بس که عقده ای بارمان می آورند.

اما حالا خودم مشتاقانه حاضر شده ام که ابروهایم پر شوند. حتی زیر ابروهایم را هم دوست دارم. اصلا حض میبرم وقتی در آینه می بینمشان. یاد حرف مامان می افتم که گفته بود :" دیگه زیادی ابروهات پر شدن. میخای یه کم باریکش کن. یه کما" و خواهرجانکم که مدام غر غر می کند:"وای تو رو خدا ابروهاتو بردار. حس می کنم دبیرستانی شدی" رو به فرهاد می کنم و می گویم :"مامان میگه ابروهام زیادی پر شه. نظر تو چیه؟ برش دارم؟" یک چشم غره اساسی می رود و بعد هم با اخم می گوید:" به ابروهات دست نمی زنی هاااا! عالی شدن. دست نمی زنی" لبخند می زنم. خوشحال میشوم که هم عقیده من است. نمی دانم چرا مامان و خواهرجانک اصرار دارند که نباید چهره ام کوچک تر از سنم را نشان دهد؟!علت اصلی شاکی شدنشان هم همین است که" کوچولو شدی انگار!" فرهاد ادامه میدهد:"دختر باید موی بلند مشکی داشته باش. مژه های بلند داشته باشه. ابرو داشته باشه(همه اینها میشوم من! :)) ) متنفرم از میکرو پیگمنتیشن" یک جوری این کلمه میکروپیگمنتیشن را با تاکید روی تک تک حروفش ادا می کند و بعد هم قیافه ش را توهم می کشد که چندشش شده , خنده ام میگیرد:)) میگویم:"عزیزم من که نمی خوام میکروپیگمنتیشن کنم" 

-نه تو رو خدا؟! بیا بکن! والا.. ابرو به این نازی داره. برشون نداری ها. دوسشون دارم. خیلی قشنگ شدن!

-چشم . برنمیدارم

-اصلا ابروهای منن اونا!

-باشه:))

-فکر کن؟ من از میکروپیگمنتیشن بدم میاد. بعد الان باید برم اگهی بزنم میکروپیگمنتیشن

مدیونید اگر فکر کنید یک بار با آرامش این کلمه را ادا کرده باشد:)))))

36.آهنگ ها گاهی آدم را دیوانه می کنند خب!

تصمیم گرفته ام که تمام آهنگ هایی که مثل این آهنگ(که در پست پایین بود)  برایم در حد یک دفترچه خاطراتند را آرشیو کنم. همه را هم برای دانلود در وبلاگمان می گذارم...


عشقه من ...

صدات آرامشه محضهعشقه من..

 به همه دنیا می ارزه! عشقه من..

 به دلم میشینه حرفات! عشقه من..

 فوق العادست اون چشمات


آروم آروم اومد بارون شدیم عاشق زدیم بیرون
اومد نم نم نشست شبنم

رو موهامون رو موهامون

آروم آروم اومد بارون

شدیم عاشق زدیم بیرون
اومد نم نم نشست شبنم رو موهامون رو موهامون


منو جا بده تو دلت بذار رابطه خوب بشه بینمون
صدا خنده هامون تا آسمونا بره
منم پاسبون واسه اون چشایه ناز خوشگلت
خاصه احساسمون دل کندن از تو مشکله
بارون زده میاد رو شونم آروم سرت
عشق منو تو قانون نداره

دلامون خرابو دور از هم چشامون تره
عشق تو منو جادو کرد زیر بارون زد
داغون کرد این دل وا موندمو

خانومم بد شدم آلودت , بد شدم آلودت


اشکه من...

 مثه بارون پر احساسه! اشکه من ..

دستایه تو رو میشناسه! آرومم..

 انگار اون بالا رو ابرام!دیوونه..

 تو رو دیوونه وار میخوام

آروم آروم اومد بارون شدیم عاشق زدیم بیرون
اومد نم نم نشست شبنم

رو موهامون رو موهامون

آروم آروم اومد بارون

شدیم عاشق زدیم بیرون
اومد نم نم نشست شبنم رو موهامون رو موهامون

آروم آروم اومد بارون شدیم عاشق زدیم بیرون
اومد نم نم نشست شبنم

رو موهامون رو موهامون


+ متن کج شده ی وسط آهنگ , قسمت رپ آهنگ است.

+ قسمت هایی که پررنگ شده اند برای من معنی خاصی دارند. مستقیم نگاهم می کرد و برایم می خواند!

برای دانلود کلیک کنید (320)

35.عشق

حتی از فکر اینکه فردا قرار است چقدر قشنگ و هیجان انگیز باشد , لبخنده ای به پهنای صورت , نقش می بست روی صورتم. مطمئنا هر کسی من را از دور و بدون اینکه متوجه باشم زیر نظر داشت , به یقین می رسید که دیوانه شده ام. آن هم من که این اواخر مامان چپ و راست می پرسد:"خوبی تو؟ حس می کنم ناراحتی! چرا تو همی؟"و از این قبیل سوال ها :))

ساعت 5:45 در همان ثانیه اول که گوشی ام زنگ خورد , از خواب پریدم. بماند که تا صبح کابوس خواب ماندن را میدیدم. تلگرام را نگاه کردم. هنوز آنلاین نشده بود. یعنی خواب مانده؟! به گوشی اش زنگ زدم. خاموش بود. قطعا خواب مانده. به تلفن ثابتش زنگ زد. با آن صدای خوابالوی خواستنی اش جواب داد. میدانست نمی توانم حرف بزنم. می دانست این طرف, خانومش در سکوت مطلق است و حتی پچ پچی هم نمی تواند بگوید سلام! پس بدون اینکه منتظر صدای من باشد:"سلام عزیزم. بیدارم. بیدارم. الان میام. بیدارم! اومدم.. خدافظ" و قطع کرد. لازم است که بگویم نیش من از همان لحظه ای که بیدار شدم باز بود؟و با شنیدن صدایش بازتر هم شد؟


ساعت 6:30 پیام دادم که :"کجایی نفس؟!" و جواب داد:" جلو جیگرکی ! بدو بیا" چراغ اتاقم را طوری که کمترین صدای ممکن را ایجاد کند , خاموش کردم. پاورچین پاورچین به سمت در خروجی رفتم و آمدم خیلی آرام بازش کنم که بابا از خواب نپرد. ولی این خواهرجانک ترسویم در را قفل کرده بود. لازم نیست بگویم که چه فشی در دلم حواله اش کردم. با اینکه تمام تلاشم را می کردم تا صدایی تولید نکنم ولی انگار که میکروفن چسبانده باشند جلوی قفل در , صدایش در خانه می پیچید! دوست نداشتم بابا بیدار شود و سین جیمم کند. بیدار نشد! با همان حالت پاورچین به راه پله رفتم و ترجیح دادم به جای آسانسور از پله ها پایین بروم. صدای کمتری تولید می کرد. حتی می ترسیدم که بابا بیاید در را باز کند و بگوید کجا میروی!!!!

ایستاده بود سر کوچه. نگاهش به آپارتمان ما بود. میدانستم که چشم دوخته به چراغ اتاقم. تا من را دید به سمت ماشین رفت. نزدیک تر که شدم , با ترس به سمت آپارتمانمان برگشتم تا ببینم آیا از پنجره خانه ما به ماشینش دید دارد؟ فهمید که از چه می ترسم. همین طور که به سمت ماشین می رفت, بدون اینکه نگاهم کند, گفت :" نیا! برو یه کم جلوتر" رفتم جلوتر.. حالا دیگر شوخی اش گرفته بود. هر قدم که برمیداشتم , یک گاز کوچولو میداد و می رفت جلوتر. اخر سر ایستادم و از آینده عقب که تماشایم می کرد و می خندید , با خنده به چشمهایش نگاه کردم و دست هایم را به علامت اینکه :"یعنی چی الان؟؟؟" بالا بردم. خم شد و در را برایم باز کرد و هولش داد تا باز باز شود. اعتراف می کنم که تا زمانی که کامل سوار ماشینش نشده بودم, منتظر بودم که دوباره گاز بدهد و اذیتم کند:))

- سلاااام عشششقم!

-سلام خانومم! صبحت بخیر نفس

...

دستش را گذاشت زیر فکم و با انگشتش گونه ام را ناز کرد. خیره به چشم هایم نگاه می کرد.. قربان صدقه ام می رفت . با همان لبخند پت و پهنی که با واسطه وجودش روی صورت داشتمش , نگاهش می کردم. حس می کردم من نازترین دختر روی زمینم. مگر میشود که فرهاد این کارها را بکند و همچین حسی را نداشته باشم؟ مگر میشود که حس نکنم  که پرنسس زیبایی ها هستم؟

مسیرمان دربند بود. قرار بود برویم در همان سفرخانه سنتی اش که پاتوقمان است , دو تا املت برای صبحانه بزنیم و بعد هم برویم به خلوتگاه عاشقانه مان. به محض پیاده شدن ازماشین , یک ژاکت بافت از صندوق ماشینش برداشت که سردم نشود. مانند بچه ها با آن ژاکت مردانه قنداق پیچم کرد. محکم هم جلویش را با دستش گرفته بود. با دست دیگرش هم محکم بقلم کرده بود. حتی موقع پریدن روی تل سی ژ هم همین پوزیشن را داشت:)) به محض نشستن شروع کرد به تمام آیات قرانی که در یاد دارد و فوت می کرد به خودمان! به جلویی هامان !به عقبی هامان! به کابل های تل سی ژ :)) و من وا رفته بودم از خنده! حتی پایین را هم نگاه نمی کرد. حتی سمت کوهها را هم نگاه می کرد. حتی هر چقدر می گفتم بوس بده . بوس هم نمی داد:)) و من بیشتر وا می رفتم از خنده. اولین بارش نبود که سوار تل سی ژ می شدولی این دفعه گویا سرما بر استرسش اضافه کرده بود... 

سری قبلی که سوار تل سی ژ شدیم , یکی از دوستان مسئول کنترل تل سی ژ هم آمده بود آنجا که سوار شود. خب با آنها خیلی ویژه برخورد می کردند و مثل ما که باید حین حرکت دستگاه, بپریم تا سوار شویم , نبود. برایشان کل تل سی ژ را نگه داشتند و خانومش هم حسابی با دقت چادرش را درست کرد و بعد هم  سر فرصت روی صندلی نشست و وقتی اعلام آمادگی کرد , دستگاه حرکت کرد. حالا تصور کنید ما دقیقا پشت این ها سوار شده بودیم... از آن طرف هم که می خواستند پیاده شوند , دوباره دستگاه را نگه داشته بودند و دوست این اقا که گویا جفعر اقا نام داشت و مسئول روشن خاموش کردن دستگاه بود , به روبوسی به با دوستش پرداخت. حالا ما کجاییم؟ یک ایستگاه مانده تا پیاده شویم. معلق بین زمین و هوا! فرهاد هم که می ترسد:)) بعد بی خیال هم نمی شود تا روبوسی شان تمام شود. مدام داد میزند :"جعفر اقاااااا! جان من اول این و راه بنداز , بعد روبوسی کن. جعفر اقاااااا.. داداش این و روشنش کن ما پیاده شیم خب. تو رو خدا یه نگاه به ما بنداز اخه " و من واقعا نمی توانستم از خنده پس نیافتم:))


هوا حسابی سرد بود. رفتیم یک تخت دنج پیاده کردیم. یکی آمد و گاز را برایمان روشن کرد تا گرم شویم. آنقدر فرش های روی تخت یخ بود که حتی نمی توانستم رویش بایستم چه رسد به اینکه بخواهم بنشینم. فرهاد هم دست کمی از من نداشت. سرما بالا سر گاز ایستادیم تا گرممان شود. روسری ام را در آوردم تا موهایم را درست کنم. خواستم سرش کنم که نذاشت:"بذار همین طوری بمونه. روسریتو در آر" به این فکر کردم که صبح موهایم را به عشق اینکه فرهاد دوستشان دارد شانه می کردم.. همین را به فرهاد هم گفتم و ادامه دادم که :" قبلنا نمی فهمیدم چرا وقتی یه دختر شکست عشقی می خوره. یا عشقش میذاره میره و یا به هر دلیلی نمی تونه پیشش باشه , موهاشو از ته کوتاه می کنه" قیافه ش کمی جدی تر شده بود. ولی لبخندش را هنوز داشت :"خب چرا؟" و من در حالیکه قلبم داشت حتی از فکر کردن به این قضیه سنگین می تپید گفتم:"چون موهاشو به عشق اون بلند می کنه. شونه می کنه . حتی توی آینه نگاه می کنه. بعد هر وقت به موهاش نگاه کنه , یادش می افته. عذابه خب. وقتی نباشه که موهاشو ببینه. عذابه. قبلنا می گفتم من هیچ وقت زورم به موهام نمی رسه ولی اگر تو بری..  تنهام بذاری... اگر زبونم لال نباشی کنارم , از ته کوتاشون می کنم" به سختی خودم را نگه داشتم که بغض هم نکنم. قیافه اش توی هم رفت. خیلی جدی شد. حتی اخم هم کرد:"دیگه این حرف و نزن. من برم؟ کجا برم؟ نزن از این حرفا. خوشم نمیاد. نگو این حرفا رو" هر چقدر خواستم بلافاصله جو را عوض کنم ولی نمی شد. فهمیدم که قلبش به سنگینی قلب من می تپد. راستش را بخواهد ناراحت شدم که ناراحتش کردم ولی خوشحال هم شدم چون دلم را قرص تر کرد به بودنش... کمتر از یک دقیقه , سرم را چسباند به سینه اش و سرم را بوسید...


9:30 رسیدیم خانه. ناهار درست کرد. سبزی پلو با ماهی :* میدانید که فرهاد من یک آشپز همه چی تمام است؟ خب قبلا یک رستوران داشته و قبل از افتتاحش هم یک دوره کامل آشپزی دیده است که متاسفانه الان ندارد. ورشکسته شد:(  باید بگویم که دست پختش حرف ندارد. تزیین غذایش هم حرف ندارد. اصلا مانده ام در آینده دقیقا چه کار باید بکنم؟ حس می کنم دست پختم عمرا به پایش نمی رسد. گرچه همیشه و هر وقت که برایش غذا درست کردم , تعریف کرده و کلی هم به به و چه چه نموده ولی شخصا خیلی قبولش دارم.

برای نوشتن باقی ماجرا , به مشکل برمیخورم. راستش نوشتنی نیست. حتی اگر بشود نوشت هم اینجا نمی شود نوشت...

آهنگ "آروم آروم اومد بارون/ شدیم عاشق! زدیم بیرون/ اومد نم نم ,نشست شبنم/ رو موهامون رو موهامون" در لحظه هایی که با عشق  همدیگر را به آغوش می کشیدیم, در گوشم می پیچید!

و حالا نشسته ام و شاید بار صدم است که این آهنگ ریپیت می شود و من چشم هایم را بسته ام . صدای نفس هایش و تصویر چهره ماهش  و... یک لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمی رود..

برای اختتامیه روز زیبایمان , ساعت 5:30 بعد از ظهر با بیست دقیقه تاخیر , خودمان را رساندیم سینمای کوروش, فیلم "بیداری"...

در راه برگشت به خانه هم , هم خانی کردیم این آهنگ به نظر من فوق العاده را:

آروم آروم اومد بارون/ شدیم عاشق! زدیم بیرون/ اومد نم نم ,نشست شبنم/ رو موهامون رو موهامون "


این هم یک گزارش کامل از سمینار فیتنس امروز! لازم است که بگویم پیچاندمش؟ :))

+ یک شالگردن قرمز را که برای پروژه های عکاسی اش بود, چند ماه پیش نشانم داد. دوستش داشتم. گفتم مال من! لبخندی زد و گفت مال تو!!!

امروز وقتی به شالگردن اشاره کردم و گفتم :"روزی که خواستم بدیش به من , فکر می کردی اینقدر بهم بیاد؟" لبخند معنا داری و تحویلم داد و گفت:"دو سال پیش , که حتی هنوز ندیده بودمت, از ترکیه برای تو خریدمش. نمی خواستم بگم ولی نتونستم"

راستش را بخواهید من در فضا هستم:))

+ میگویم من تو را اغوا کرده ام؟! می گوید اغوا؟؟؟؟ خواهر و مادر من را آوردی جلو چشمم :))))))

34.خاطرات یک گیشا

به پیشنهاد یک دوست خوب که اگر اینجا را بخواند حتما متوجه میشود که منظورم خود اوست, کتاب "خاطرات یک گیشا" را خواندم. و خیلی زیاد خوشحالم که این رمان بسیار جذاب به من معرفی شد و وقتم را صرف خواندنش کردم. مطمئن هستم که اگر هر کدام از شما به سراغش بروید , مثل من آنچنان مجذوبش می شوید که یک شبه 650 صفحه اش را می خوانید! البته در اوایل رمان کشش زیادی به خواندش نشان ندادم. انگار فضا سازی برایم کمی مشکل بود. نیست که یک رمان ژاپنی بود و من هم که به جز اوشین از سنت های ژاپن چیزی نمی دانم :)) ولی کم کم این مشکل برطرف شد و به کمک نویسنده و چند سرچ کوتاه در گوگل توانستم به راحتی فضاسازی هم بکنم. راستش من اصلا نمی دانستم گیشا چیست! البته ته زمینه افکارم یک چیزی شبیه به ف ا ح ش ه ی خودمان بود ولی خب این کتاب نظر من را در مورد گیشاها خیلی تغییر داد. نمی دانم ولی از دید من موجودات هنرمندی بوده اند و هستند! کسی که هم بتواند آواز بخواند! هم چند نوع ساز بزند! هم رقص بلد باشد ! آدم و معاشرت بالایی داشته باشید! مانند پرنسس ها لباس بپوشد و آرایش کند! باهوش باشد و بی فکر حرفی به زبان نیاورد! بتواند بیشتر از اینکه حرف بزند , با نگاهها و حرکاتش اغواگری کند و و و و ... , قطعا چیزی بیشتر از یک ف ا ح ش ه است!

و باید بگویم که بیشتر از شخصیت اصلی داستان , علاقه زیادی به خواهر خانده اش مامه ها داشتم!

از من نظر خیلی زیاد موقر , متین و با شخصیت بود و در هیچ کجا نمی توانستم از او عیب و نقصی پیدا کنی. در تمام طول داستان انگار تحسینش می کردم و دوستش داشتم.

بی خود نبوده که دوستانش به اون لقب خانوم بی عیب و نقص را داده بودند..

به هر حال وقتی خودم را جای شخصیت اصلی داستان می گذاشتم که در طول داستان تماما این کار را انجام دادم , درد عمیقی در سینه ام حس می کردم. فروخته شدن در سن نه سالگی و قدم در راهی گذاشتن که چیزی از آن نمی دانی و خیلی چیزهای دیگر که باعث شده این کتاب و زندگی گیشاها فکرم را بخودش مشغول کند و نهایتا هم مجبورم کند که بیایم اینجا در موردش بنویسم و از همه بخواهم که این رمان فوق العاده را بخوانید!

+ تینا؟! دختر جلبکی من؟ داری چی کار می کنی؟! چرا قسمت نظرات وبت را ترکوندی عزیزکم؟

33.مربی خوبی میشوم :)

چند روز بود طبق ثبت نامی که کرده بودم و برنامه که داده بودند , در کلاس های تئوری مربیگری درجه 3  شرکت کردم . چهار روز پشت سر هم از ساعت 8 و نیم صبح تا 2 ظهر! 11 درس را قرار بود در این چهار روز 5 و نیم ساعته یادمان بدهند!!! هر چقدر فکر می کردم با عقلم جور در نمی آمد که چطور می تواند ممکن باشد عایا؟؟؟

ولی خیلی راحت ممکنش کرده بودند. و از روش بسیار متداول پیچاندن استفاده نمودند و حتی وقت هم اضافه می آوردند! یعنی محض رضای خدا یکی از این روز ها بنده تا ساعت 2 سر کلاس نماندم و یا ساعت 1 کلاسمان تمام شد یا ساعت11 و یا حتی 10!!!! 

همه ی استادید محترم می آمدند و به صورت خیلی زیرزیرکی سعی می کردند فقط مباحثی را توضیح بدهند که سوال امتحان است و می رفتند..

یکی از همین اساتید محترم که با وجدان ترینشان بود و تنها استادی هم بود که کلاسش تا 1 و نیم کش پیدا کرد, فرمودند اگر بخواهید شخص مطرحی بشوید آن هم در ایران اصلا کار مشکلی نیست.فقط کافی است یک مقداری مطالعه تان را بالا ببرید. چرا که هیچ کس هیچ چیز بلد نیست. همه سمبل کننان بالا رفته اند و یک مدرک الکی هم گرفته اند گذاشته اند گوشه جیبشان . کلی هم ادعایشان می شود. اصلا هم زحمت مطالعه و خواندن 4 عدد کتاب اضافه تر را به خود نمی دهند و از آنجایی که ملت ما هم اصولا ملت کتاب و علم گریزی هستند و عشق مدرک دارند, متوجه نمی شوند که طرف چیزی بارش نیست و خلاصه که حسابی بازار کلاهبرداری و شیرمالی کردن سر , داغ است!

راستش پر بیراه نمی گفت. در دروان دانشگاه توقع سنگین شدن دروسم را داشتم طوری که نتوانم کوچکترین فرصتی برای تفریح پیدا کنم ولی دقیقا برعکسش اتفاق افتاد. آنقدر تفریح می کردم که وسطش هم یک سری به دانشگاه می زدم. انقدر که همه اساتید کتاب های 500 یا حتی 600 صفحه ای و یا حتی چند کتاب 200-300 صفحه ای را در یک جزوه نهایتا 100 صفحه ای خلاصه می کردند و به خورد دانشجو می دادند. از همان هم امتحان می گرفتند. بعد مدیونید اگر فکر کنید که برگه امتحانی اصلا مهم باشد! قضیه نمره این گونه بود که استاد از ریخت شما خوشش می آید یا نه! و این را دیگر باید واگذار می کردیم به بخت و شانس و اقبال! در حالیکه من نوعی که دارم مهندس می شوم خیر سرم باید خط به خط آن کتاب ها را بلد باشم! بفهمم! یاد بگیرم!!!!!

البته این یکی از بهترین نوع اساتید بود که برایتان گفتم. یک سری اساتید بودند که کلا مایه تفریح و خنده ی دانشجویان بودند آنقدر که شوت تشریف داشتند.. و من واقعا حیرت می کردم از اینکه این اقا چگونه استاد شده است؟؟؟؟

یکی از همین اساتید حیرت انگیز , استاد اندیشه اسلامی تشریف داشتند. ته لهجه گیلانی داشت. یک اقای میان سال با قد کوتاه و شکم گنده و کله ی نیمه کچل! کلاس هایش آنقدر فان بود که جا برای نشستن پیدا نمی کردی. ولی من لجم در می امد از خنگ بازی هایش و این که نمی فهمید بچه ها دستش انداخته اند! درس که نمی داد. چند برگه همیشه دستش داشت که به محض ورود میداد دست یکی از دختر هایی که در ردیف جلو نشسته بودند , تا کپی اش کند روی تخته و ما هم از روی تخته کپی اش کنیم روی دفترمان!  قصه از همین جا شروع می شد..

استاد این کلمه یعنی چی؟!

استاد یک نگاه به تخته می کرد. یک نگاه به جزوه هایی که در دست آن دختر پای تخته بود , بعد هم صدایش را می انداخت توی دماغش و لهجه اش را هم غلیظ می کرد و یک چیزهایی به صورت خیلی نامفهوم و پیچیده با صدای پایین تحویل میداد! بعد یکی دیگر از بچه ها دوباره همان سوال را تکرار می کرد! مدیونید اگر تصور کنید یک جمله حتی یک جمله ش شبیه سری اول بوده باشد! و همین میشد که استاد میشد ملعبه ی دست دانشجویان...در طول ترم فقط دو جلسه سر کلاسش حاضر شدم! جلسه اول و جلسه آخر! آن هم فقط به خاطر اینکه حذفم نکند و نکرد...

بی خود نیست که یک سال مداوم می روی باشگاه بدنسازی و در نهایت همان خانومی هستی که بودی! بی خود نیست که یک سری رژیم بی خود و من درآوردی و در خوشبینانه ترین حالت اینترنت در آوردی میدهند دست آدم و آدم هم فکر می کند الان است که بشود جنیفر لوپز! 

من مانده ام اصلا چطور از دلشان می آید ؟ انقدر امید و خیال واهی بدهند به این مردم بدبخت؟ بعد هم پولشان را بکنند توی جیبشان و بروندپی عشق و حالشان؟ 

به نظرم فقط کافی است هر کسی در هر کاری که هست وجدان کاری داشته باشد و احساس مسئولیت کند! خودش را به روز کند و علمش را با اطرافیانش تقسیم کند. یکی از اساتیدمان حرف خوبی میزد: اگر هر چه که بلد هستید را در اختیار دیگران قرار دهید باعث میشود که خودتان را ملزم کنید تا بیشتر و بیشتر بدانید ! پس هر چه بلدید به اطرافیانتان بیاموزید و به علم خودتان اضافه کنید تا یک پله جلوتر باشید!

کسانی که علمشان را دو دستی می چسبند و حاضر نیستند با کسی تقسیمش کنند , در همان نقطه ای که هستند در جا می زنند و دهها قدم از همان اطرافیانشان عقب می مانند چرا که فکر می کنند خیلی می دانند در حالیکه نمی دانند..

جمعه هم یک سمینار فیتنس برایمان گذاشته اند. امیدوارم مانند کلاس هایشان نباشد!

قول میدهم مربی خوبی بشوم :) 

+ طفلکی فرهاد , تند تند زنگ می زند و حالم را می پرسد. حتی اگر زمان ناهار خوردنش باشد. میدانم که می خواهد هیچ حس بدی نداشته باشم. کاش میدانست که با وجودش همه حس های بد را تکه پاره می کنم :*


++ اسم وبلاگ قبلی ام را در گوگل سرچ کردم و هاج و واج ماندم! چه کسانی که پست گذاشته اند و دنبالم نگشته اند!!!! سراغم را گرفته اند و.... 

انقدر طرفدار داشتم و خبر نداشتم؟! اولش دوست داشتم بروم و کامنت بگذارم و بگویم من اینه هاشم! ولی بعد دلم نیامد!!! دلم نیامد تمام عاشقانه هایی که باورشان کرده بودند در تمام آن سال ها, خرابش کنم. همان در بی خبری بمانند بهتر است گویا