دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)
دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)

20.اعصاب نمی گذارند بماند که

خیلی بد است که جدیدنها خیلی زود عصبی می شوم!

پروسه عصبی شدنم هم به این گونه است که چشمانم سیاهی می رود. دستانم لرزش خفیفی پیدا می کند و اگر خیلی عصبانیتم اوج بگیرد , گریه ام میگیرد! از آن گریه هایی که انگار اشک هایم با حرص از حدقه چشمانم بیرون میزند.

بابا هم که گاهی بدجور روی اعصاب من پیاده روی می کند. هر فیلمی که ببیند و تکه ای از داستان فیلمش شبیه مشکل بین و او باشد و حس کند به نفع من نیست و به نفع خودش است, سریع بیانش می کند! مثلا می گوید این را ببین!!! همیشه همین است دیگر ... اتفاقا من هم یک همکار داشت که زنش مرد و یک بچه هم داشتو...

لج در آرترین قسمت قضیه این است که همه چی زیرپوستی بیان می شود. دو سالی میشود که از دعواهای شدیدمان بر سر این قضیه می گذرد و صلح سطحی برقرار شده است ولی این جنگ های زیرپوستی آزاردهنده تر است! چون نمی توانی حرف دلت را بگویی و یا مجبوری به روی خودت نیاوری که منظورش را فهمیدی.

لج درآرتر از آن این است که اگر فیلم داستانش برعکس باشد! یعنی به نفع من باشد و به نفع خودش نباشد , اصلا به روی مبارک نمی آورد! اگر هم من مثل خودش که به روی من می آورد , به رویش بیاورم, خیلی شیک می گوید:"فیلمه دیگه:| "

دقیقا همین چند لحظه پیش , باز هم از همین حرکات لج درآر و عصبی کننده ش را انجام داد!

تا می نشینم کنارش , جلوی تی وی تا چایی ام را کوفت کنم به سلامتی , میگوید:" اینو می بینی؟! این پسر از زن اولشه! ببین چه جوری خون به جیگرشون کرده:/ " من هم دیگر نتوانستم به روی خودم نیاورم و با همان حالات عصبی روبرو شدم ( سیاهی رفتن چشمم و لرزش خفیف دست هایم) و گفتم:" اشتباه میکنه که خون به جیگرشون می کنه. همه که این طوری نیستن! اگر باباهه زن نمی گرفت و میگفت جوونی مو دادم پای بزرگ کردن تو , بچهه می گفت خب نمی کردی" یه کم مکث می کند و می گوید:" آره خب! راست میگی :| بچه همینه در کل! "

کاش می فهمید که اعصابم نمی کشد! کاش می فهمید من تصمیمم را گرفته ام و با این حرف هایش فقط عصبی ام می کند. کاش می فهمید که اگر خیلی تحت فشارم بگذارد , قید همه چی را می زنم و می گذارم و می روم! کاش می فهمید که نمی خواهم زیادی نگرانم باشد! کاش می فهمید دخترش عاشق شده! اصلا مگر این کاش گفتن ها فایده ای هم دارد؟!

مهم من هستم و عشقم و ایمانم! من به کسی اعتماد کردم که به اون ایمان دارم! و دنیا را به خاطرش بهم میریزم! و میدانم که او هم به خاطر من دنیا را بهم ریختهاست. 

والسلام.

19.پیکاسو کوچولو

بچه که بودم عاشق دفتر نقاشی و مداد رنگی و آبرنگ بودم! تمام مداد رنگی هایم را دوست داشتم ولی ارادت خاصی به رنگ زرد و کشیدن خورشید داشتم. البته این علاقه وافر , همیشه کار دستم میداد! همین که خیلی دوستش داشتم, باعث می شد که از جعبه مداد رنگی بیرون بیاورمش و مدام با خودم بچرخانمش و عاقبت هم گمش کنم! بعد از گم کردن مداد رنگی زرد عزیزم , هر روز صد بار سراغ جعبه مداد رنگی ام می رفتم و با دیدن جای خالی اش غصه می خوردم! بعد خونم به جوش می آمد و برای پیدا کردنش خانه را زیر و رو می کردم ولی پیدایش نمی کردم!!!

یادم است یکبار نقاشی ام تقریبا تمام شده بود و فقط مانده بود خورشیدش! ولی مداد رنگی زرد عزیزم را گم کرده بودم و نمی توانستم خورشید خانوم را با موهای طلایی اش نقاشی کنم. مقابل پنجره اتاقم دراز کشیدم . تماما زیر نور آفتاب بودم. دوست داشتم آفتاب را تماشا کنم! چشمانم درد گرفته بود و اشک می آمد ولی بی خیال نمی شدم. همچنان زل زده بودم به آفتاب خانوم! تلاش می کردم موهای طلایی اش را کنار بزنم تا بتوانم خودش را ببینم. انگار نور آفتاب مزاحم می شد تا خودش را ببینم. آنقدر به آفتاب زل زدم که چشمانم کم کم داشت سیاهی می رفت . همین باعث می شد که من آفتاب را آبی ببینم! به محض کشف این رنگ جدید , سراغ مداد رنگی آبی ام رفتم و آفتاب را آبی پررنگ نقاشی کردم. 

راستش همیشه زمان نقاشی که می شد , جعبه مداد رنگی را باز می کردم و در فاصله 10 سانتی متری از زمین می گرفتم و خمش می کردم تا تمام مداد رنگی ها بیرون بریزند. انگار این کار حس قشنگ تری داشت . هر چه پدرم تلاش می کرد که به من بفهماند" بابا جان لازم نیست همه مداد ها را دورت پخش کنی تا بالاخره یکی شان را هم گم کنی , هر کدام را که لازم داری از جعبه بیرون بیاور و بعد از تمام شدن کارت دوباره سرجایش بگذار" , من گوشم بدهکار نبود و روش خودم را بیشتر می پسندیدم!

بعد از اینکه آفتاب آبی ام را نقاشی کردم, شروع به جمع کردم مداد رنگی ها کردم. یکی از مداد رنگی ها سر خورده و کنار تخت رفته بود. آن مداد را که برداشتم , گوشه مداد رنگی زرد عزیز را دیدم! آنقدررررررر خوشحال شدم که حد و حساب نداشت . مدادم را کلی بوسش کردم. حتا بقلش هم کردم. بقیه مداد ها کمی کوتاهتر شده بودند ولی مداد زرد از همان روز اول گم شده بود و دست نخورده و بلند و خوش قامت باقی مانده بود! همان لحظه بود که یاد تصویری که از آفتاب دیده بودم ,َ افتادم! درست است که آفتاب آبی بود ولی دورش پر از نور زرد بود! من هم که مداد زردم را پیدا کرده بودم! پس دور آفتاب را زرد کردم. حسابی از شاهکارم راضی بودم. حس شعف و شادمانی غیر قابل وصفی هم بابت پیدا کردن مداد زرد عزیزم داشتم. با هیجان نقاشی ام را به مامان نشان دادم! مامان یک ابرویش بالا رفت و نگاهش پر از علامت سوال شد! اولش سعی می کرد که از کارم تعریف کند : " آفرین دختر قشنگم! چه نقاشی قشنگی" ولی انگار حس می کردم که دارد دروغکی تعریف می کند! آخرش هم تحمل نکرد و گفت :"آنی؟! رنگ خورشید که آبی نیست!"

- چرا مامان! خودم نگاش کردم. خیلی که دقت کنی , وقتی نور زردش و سعی کنی که نبینی, آفتاب آبی میشه!

طفلکی مامانم بهت زده داشت تماشایم می کردم! یکدفعه بهتش ترکید و داد زد:" تو به آفتاب زل زدی؟؟؟؟؟ دیگه این کار و نکنی ها! کور میشیییییییی. آفتاب هم آبی نیست! زرده!"

ولی آفتاب آبی بود! من خودم دیدم. مطمئنم مامانم از ترس کور شدن تا به حال آنقدر دقیق و طولانی به آفتاب خیره نشده وگرنه متوجه می شد که آفتاب آبی است!

ولی برای اینکه معنی نقاشی هنرمندانه من را نفهمیدند, من هم دیگر آفتاب را آبی نکشیدم! ولی همیشه ته دلم به آفتاب می گفتم : من میدانم که تو آبی هستی ;)


علاقه ام به مداد رنگی ها به کنار , عاشقانه دفتر نقاشی ام را دوست داشتم! برگ های سفید و عاری از هر گونه تیرگی دفترهای نقاشی , انگار به من لبخند می زنند. شاید باورتان نشود ولی وقتی تنها می شدم , دفتر نقاشی ام را بوس می کردم. حتا دوست داشتم وقتی می خابم , دفترم بالا سرم باشد!!! رکوردار کشیدن نقاشی بودم
! هر روز یک دفتر 40 برگ نقاشی را تمام می کردم. نقاشی کشیدن برایم خیلی هیجان انگیز بود! خیییییلییییی...

تصور بفرمایید اگر کادو برایم یکی عروسک می آورد و یکی دیگر دفتر نقاشی , دوست می داشتم , آن کسی که برایم دفتر نقاشی آورده را غرق بوسه کنم و بعد هم با دفتر نقاشی جدیدم به اتاقم بروم و نقاشی بکشم!

این ها همه برای قبل از به مدرسه رفتنم بود. من واقعا عاشق مدرسه رفتن بودم ولی دوست داشتم همه زنگ هایش نقاشی بکشم. ولی معلم پیرمان اصلا همچین توقعی نداشت. زمانیکه درس جدید را میداد , حوصله تمرین و تکرار بعدش را نداشتم. یادم می آید از معلممان می خاستم هر چقدر می خواهد از من سوال بپرسد تا مطمئن شود که من درس را یاد گرفته ام , بعد هم من را به حال خودم بگذارد تا نقاشی بکشم ! 

بماند که قبول نمی کرد و درست است که نقاشی نمی کشیدم ولی به باقی حرف ها و تکرار و تمرین هایش هم گوش نمی دادم.

درست است که همیشه نمراتم 20 بود!!! ولی گاهی به خاطر همین تمرین نکردن ها و تکرار نکردن ها و همین لج بازی های کودکانه ام , بی دقت های فاحشی هم می کردم :))

اما راستش را بخواهید تقصیر معلممان بود که به من اجازه نقاشی کشیدن نمی داد! قطعا می توانست از روش موثرتری استفاده کند تا هم درس بخوانم هم نقاشی بکشم! مثلا بگوید نیم ساعت تمرین کن , بقیه اش را نقاشی بکش! مطمئنم با همه وجودم آن نیم ساعت را گوش میدادم و تمرین می کردم.

بعدها هم که بابا جان حسابی دعوایم کرد که چون بی دقتی می کنی برایت دفتر نقاشی نمی خرم و نخرید.. و من هم مجبور شدم که نقاشی نکشم و درس بخانم!

البته گاهی که خیلی نقاشی خونم بالا میزد , از دفتر ریاضی یا فارسی یک برگه می کندم و در آن برگه های زشت خط کشی شده , تلاش می کردم نقاشی بکشم. کلی هم دلم برای برگه های تمیز و صاف دفتر نقاشی تنگ می شد... گاهی هم وقتی دست بچه ها دفتر نقاشی می دیدم , خواهش می کردم که یک برگه برایم بکند و آن ها هم اکثرا قبول می کردند.. 

لابد می پرسید مگر دفتر نقاشی برای مدرسه ات نداشتی؟! داشتم ! ولی معلممان تهدیدم کرده بود که فقط زمانی در آن نقاشی می کشی که کلاس نقاشی باشد. 

خب من هم نمی کشیدم :( اصلا آن دفتر نقاشی زوری را دوست نداشتم!!! ولی آن برگه هایی که از دفتر بچه ها کنده می شد را خیلی بیشتر دوست داشتم حتا ان برگه های زشت خط کشی شده ی دفتر ریاضی یا فارسی را هم بیشتر دوست داشتم..

کم کم هم دیگر نقاشی از سرم افتاد...

من هنوز هم عاشق نقاشی کردنم...


گاهی مثل الان به سرم میزند که به صورت کاملا حرفه ای دنبالش کنم! میشود ینی من هم بشوم یک نقاش ماهر؟ مثل همان که خاله ی کوچکم وقتی بچه بودم صدایم میزد؟ پیکاسو! :)))

18.اولین و آخرین عشق!

نفس هایش برای من صدای زندگی ست...

گاهی دوست دارم فقط سکوت کنم و گوش بدهم تا صدای نفس هایش را بشنوم! این صدای نفس های کسی است که نفس من است..

آهنگ جدید گروه 7 یا همان سون باند را گوش داده اید؟ وای خدای من! فوق العاده است.. حس می کنم شاعرش قصه زندگی ما را خوانده است و بعد شعر این ترانه زیبا را سروده است. 

برایش فرستادم! 

گاهی دوست دارم برایش بخانم. نمی دانم . تا به حال امتحان نکرده ام تا ببینم استعداد خوانندگی دارم یا نه ! ولی خیلی دوست داشتم تا روی سن می رفتم برایش می خواندم. با همه وجودم! 

زمانی که می خواهی از کنار همه حتی خانواده ات بگذری.. زمانی که دیگر عشق برایت هیچ مفهومی ندارد. زمانی که به نظرت آدم ها موجودات بی خودی هستند که نباید بهشان اهمیت بدهی . زمانی که حس می کنی دوست داری فقط تنها باشی و دیگر تنهایی ت را به هیچ قیمتی نفروشی ! دقیقا در این همین زمان, فرشته ای از سمت خدا سر راهت قرار می گیرد. هر چقدر تلاش می کنی تا سر حرف هایت بمانی . دل نبندی! عاشق نشوی! تنها بمانی! اهمیت ندهی! نمی شود!

نمی توانی بگذری.. هر چه تلاش می کنی , حس می کنی جادو شده ای! انگار تلسمت کرده اند. دست و پایت را بسته اند و هیچ اختیاری از خود نداری . هر چه عقلت می گوید نه , احساس و قلبت با صدای بلندتری می گوید : آره!

و آنقدر صدایش بلند و قوی و مصر است که گوش های عقلت زنگ می زند! 

تو می مانی دلت! و یک عالمه عشق که از میان در های بسته قلبت به درونت نفوذ می کند و سرمستت می کند...

با ترس و آرام آرام درهای قلبت را باز می کنی و عاشق می شوی! تمام تئوری هایت رنگ می بازند! تمام استدلال هایت پشم می شود:|

راستش انقدرررر زیبا عاشق شدم که فکر می کنم هیچ کس به این اندازه زیبا عاشق نشده !

17.

حسابی عجله داشتم! قرارمان ساعت چهار بود ولی به خاطر کاری که برایم پیش آمد , شد ساعت پنج! حسابی کلافه و عصبی شده بودم. اینکه دیر سر قرار برسم یا کسی دیر سر قرار برسد به یک اندازه عصبی و کلافه ام می کند. هر چه تلاش می کردم خونسردی خودم را حفظ کنم , نمی شد که نمی شد. آن هم برای بار اول! چه بد!

گفته بودم تصادف شده و در ترافیک سنگینی گیر کرده ام ولی حقیقت چیز دیگری بود...

قرارمان شریعتی بود ولی دومرتبه به خاطر تاخیر من , قرار شد که بروم انقلاب! برای سریع تر رسیدن , مترو را انتخاب کردم و قرارمان شد جلوی ایستگاه انقلاب!

استرس اولین دیدار! و کلافگی دیر رسیدن , باعث شده بود تندتر نفس بکشم, تند تر راه بروم, یا بهتر است بگویم تقریبا بدوم! با هر چه در توان داشتم, سالن های مترو را پشت سر می گذاشتم. لعنتی انگار کش آمده بود! ثانیه ها انگار می گریختند و راهها کش می آمدند. حالت تهوع خفیفی هم داشتم! چقدر بد شده بود. لابد پیش خودش می گوید , چقدر دختر بی انضباط و بی نظمی ست!!! کاش می توانستم برایش توضیح دهم!

...ایستگاه میدان انقلاب اسلامی...

خدای من؟! واقعا رسیدم؟! با هر چه توان داشتم , به سمت گیت های خروجی دویدم. در حال دویدن , کارت را از کیفم در آوردم که وقت تلف نشود. به حد کافی وقت تلف شده بودم. با سرعت به سمت پله های برقی رفتم. چقدر این راهروی خروجی ایستگاه انقلاب دراز است؟ که چه ؟! هر چی می روی نمی رسی... زنگ بزنم؟ بگویم رسیدم؟ منتظر بمانم دوباره خودش تماس بگیرد؟ بهتر است اول به خروجی برسم . شاید قبل از تماس ببنمش! اوه! خدایا! بالاخره پله برقی..

دوست داشتم تمام آدم هایی که جلوی من ایستاده بودند را با آرنجم کنار بزنم! یافریاد بزنم: اهای دوستااان! من یک ساعت و نیم تاخیر داشته ام! لطفا به اندازه چند دقیقه به من کمک کنید. کاش میشد!

سوار شدم! چند نفس عمیق کشیدم. سعی می کردم التهابات درونم را آرام کنم. رسیدی آنی! تمام شد! رسیدی.. کاری ست که شده.. آرام باش...و دوباره چند نفس عمیق دیگر..

نفر پشت سری با انگشتانش روی تسمه پله برقی راه می رفت.. اگر دستم را برنمی داشتم , قصد داشت به دستم برخورد کند؟! دستش را عقب برد و دوباره با انگشتانش روی تسمه راه رفت! مطمئن شدم که سعی در جلب توجه دارد! سرم را برگرداندم و خودم را زدم به کوچه علی چپ! همین که برگشتم, همان نفر پشت سری سرش را جلو آورد و گفت : ببخشید خانوم؟! شما با کسی قرار داشتید؟

راستش اولش حسابی ترسیدم! می خواستم با آرنجم بزنم سینه اش را سوراخ کنم :/

ولی ...

-فرهااااد!!!

-سلام خانوم بدقول!

آخخخ! دیدی چه شد؟ حسابی پیش خودش فکر و خیال کرده ها. الان فکر می کند از این آدم های بی توجه و بی خیال و آری به هر جهت هستم. ولی من که این طوری نیستم! تلاش کردم برایش توضیح بدهم : ببخشید! من معمولا دیر نمی کنم ولی این سری..

اجازه نداد حرفم را تمام کنم: اشکال نداره. اتفاقا خوب شد. من هم این طرف کار داشتم. اشکال نداره بریم باهم اون کار و انجام بدیم؟! یه جا قراره ببینم برای اجاره دفتر..

-نه چه اشکالی..

چه می توانستم برای جبران تاخیر یک ساعت و نیمه ام بکنم؟ 

از هر فرصتی برای تماشا کردنش استفاده می کردم. به طرز عجیبی تمام رفتارهایش برایم زیر ذره بین رفته بود! این مثلا یک قرار کاری بود ولی خب یک قراره دوستانه ی کاری ;) سرگرم پیدا کردن آدرس بود. یک نگاه به آدرس می کرد و یک نگاه به پلاک ها و ساختمان ها!

من را از میان افکارم بیرون کشید: باید همین جا باشه! پلاک..

از پیرمردی که کنار در ایستاده بود , صحت آدرس را سوال کرد و بعد از اطمینان کنار در ایستاد و دستش را به کمرش زد و با دست دیگرش به داخل اشاره کرد و روبه من گفت : بفرمایید..

یک ساختمان قدیمی سه طبقه! راه پله های تنگ و قدیمی ! راستش یک جور هایی جای ترسناکی به نظر می آمد! آن هم زمانی که با کسی که درست نمی شناسیش برای اولین بار به آنجا رفته باشی! با شوخی گفتم : من و آوردی اینجا کلیه هامو در بیاری؟!

-دختر به این خوشگلی! چرا کلیه هاشو در بیارم؟!

-چی؟!!!!!!!!!!!

-تو واقعا هنوز فکر می کنی من میخام کلیه هاتو بفروشم؟! :))))) همین طبقه است. بفرما!

راستش آدمها نود درصد حرف ها یشان را با شوخی می زنند و من واقعا هنوز به اندازه کافی به او اعتماد نداشتم ولی با دیدن صاحب دفتر و کارمندان مشغول به کار , مقداری خیالم راحت شد. دفتر را به چشم مشتری نگاه کرد و با خانوم صاحب دفتر وارد مذاکره شدند...

فن بیان بالایی داشت . به کسی اجازه صحبت کردن نمی داد . چرب زبانی می کرد. شوخی می کرد . از هر دری وارد میشد تا بتواند از اجاره بها کم کند . در میان شوخی ها و حرف هایش , یک دفعه گفت : ما تازه نامزد کردیم خانوم ! می خایم بریم برای خونمون یخچال بخریم!!! اجاره رو به خاطر گل روی ما کم کن!

خدای من ! درونم از خنده منفجر شد .. ما نامزدیم؟! نه! ازدواج نه! آن هم با من!!!!!به نظرم غیرممکن و محال ترین و خنده دار ترین فرض ممکن را کرد! زمانی که خانوم صاحب دفتر برایمان آرزوی خوشبختی می کرد , چیزی نمانده بود که بمب خنده ام منفجر شود! با تلاش فراوان توانستم , لبخند ملیحی تحویلش دهم و سرم را پایین بیاندازم! فرهاد با شوخی می گفت : خانومم خجالتیه یه کم!

خانومم؟! این را دیگر از کجا درآورد؟! وای خدایا کمک کن من اینجا آبروریزی نکنم و از خنده وا نروم!

سعی می کردم دیگر در چشمان خانوم صاحب دفتر نگاه نکنم! چون تا نگاهش می کردم , از آن نگاههایی که می گوید :" آخی.. چه عروس و دامادی.." تحویلم میداد و دوباره خنده ام می گرفت! 

ته خنده هایم , شاید بغض عجیبی پنهان بود! آن خانوم صاحب دفتر چه از زندگی من و فرهاد می دانست؟ قصه ی من و فرهاد چقدر دور از هم بود. آنقدر دور که حتی یک نقطه هم نمی توانستی برای وصل پیدا کنی ! آن وقت او به ما به چشم یک زوج جوان و خوشبخت نگاه می کرد! لابد پیش خودش هم می گفت چقدر به هم می آیند.. هه! دوست داشتم در جواب نگاهش بگویم: تو چه میدانی؟!

فرهاد کنار من نشسته بود. نگاه یواشکی به او کردم. گرم صحبت بود! هنوز داشت تخفیف می گرفت! من همسر او باشم؟ نامزدش؟ چه فکری... آن هم الان؟! وضعیتی که درونش گیر کرده ام. چه محالی... اگر تازه عروسش بودم , چگونه بود؟ لابد قرار بود بعد از دیدن دفتر به خانه ما یا خانه آنها برویم! بنشینم و تی وی نگاه کنیم و من هم برایش چایش بیاورم و پذیرایی کنم. او هم بنشیند و با بابای من حرف بزند ! از وضعیت ممکلت و بنزین و ... 

من هم بنشینم و تماشایش کنم... هه! تو که حتی نمی شناسی اش و می دانی ازدواج می تواند مسخره ترین گزینه ی بین شما دو نفر باشد! چرا اینقدر خیال می بافی؟

 در آن دوران که از شدت خستگی , شانه هایم خمیده شده بود و توان ادامه زندگی را نداشتم , این خیال بافی های کوتاه می توانست زنگ تفریح خوبی باشد!

این تصاویر و این خاطرات , امروز زمانیکه با خواهرجانم وارد ایستگاه انقلاب شدم , عین بمب درون ذهنم ترکید!

همه اش را برای خاهرجانم تعریف کردم..

فکر کن؟! دو سال و اندی از آن روز می گذرد و حالا؟! ما نامزدیم!!!

همان محال خنده دار ! تبدیل شده به حقیقت شیرین زندگی اکنون من..


+دوست دارم تک تک خاطراتمان را قاب بگیرم!

16.

بعضی از آرزوها هستند که حسابی درگیرت می کنند. آنقدر که هر چه تلاش می کنی تا فراموشش کنی یا نادیده اش بگیری, برایت اساسی خودنمایی می کند! و تمام ناخوداگاهت را درگیر خودش می کند. انقدر که تمام برنامه ها و کارهای روزانه ات را جوری تنظیم می کنی تا به آن خواسته درونی ات برسی!

گاهی اوقات خسته می شوم و می گویم: قسمت تو نبوده دختر. تو به هرحال در این کشور به دنیا آمده ای و آرزویی که داری به هیچ عنوان با فرهنگ کشورت سازگار نیست. تازه سازگار هم باشد , با خانواده ات هیچ رقمه سازگار نیست. پس بی خیال شو..

همین که با قطعیت و جدیت به آنی درونم میگویم بی خیال شو , موجی از غم و یاس و ناامیدی به سراغم می آید و به طرز تعجب آوری اشک درون چشمانم حلقه می زند. آنی درونم میگوید: مگر قرار است چند بار زندگی کنی؟ مگر قرار است چند بار برای رسیدن به آرزوهایت تلاش کنی ؟ چرا اینقدر راحت می خواهی جا بزنی؟ 

همین طور که این جملات را پشت سر هم تکرار می کند و اشک من را در می آورد , دستانم شروع به لرزش می کند و یک حس تنفر نسبت به خودم , به سراغم می آید! همین ها می شود که به دقیقه نمی رسد و از تصمیمم پشیمان می شوم و به آنی درونم می گویم: نگران نباش! ما تلاشمان را می کنیم. اصلا حق ماست که به آرزویمان برسیم! 

چرا باید دنیا انقدر مسخره باشد؟ که چون داخل این خانواده و این کشور به دنیا آمده ای , نتوانی آزادانه آرزو کنی؟ ولی کسی که آن طرف مرزها به دنیا آمده به راحتی بتواند آرزو بکند و بدون طی کردن هفت خان رستم, به آرزویش هم برسد؟

اصلا آدم است و آرزوهایش..

آدمی که نتواند آرزو کند, مرده است! زندگی را مرده وار زندگی می کند...همین میشود که چشم باز می کند و می بیند پیر و فرتوت شده و هیچ چیزی جز یک مشت استخوان و پوست و یک عالمه حسرت کارهای نکرده , چیزی برایش نمانده.

من نمی خواهم این طوری پیر شوم. می خواهم وقتی پیر شدم و نوه هایم را دورم جمع کردم , از تلاش های بی وقفه ام بگویم. از آرزوهایی که بهشان رسیده ام بگویم. از لذت وصف ناپذیر لحظه ای که به آرزویت میرسی.. و تشویقشان کنم آزادانه آرزو کنند و دنبال آرزوهایشان را بگیرند. بگویم که زندگی یعنی آرزو!

من آرزوهایم را دوست دارم و برایشان حتی از جان مایه می گذارم. 

من به آنی درونم قول میدهم که او را به آرزویش برسانم!