روزگاری بود که در تمام لحظه های سخت زندگی ام , همان موقع ها که از همه می بریدم, در خیال خودم به گوشه دنجی پناه می بردم. گوشه ای که خیلی دنج تر از این حرف ها بود و البته بسیار دوست داشتنی..
پنجره ی چوبی نیمه بازی که سر تا پای دیوار را در برگرفته . همراه با پرده توری سفید و نازکی که با نوازش باد , بالا و پایین می رود و گاهی پف میکند و گاهی هم از پنجره به بیرون سرک می کشد! دقیقن پشت آن پنجره, یک میز چوبیکوچک که قدر یک بشقاب کیک شکلاتی و یک فنجان قهوه جا داشته باشد و یک صندلی چوبی لهستانی قرار داشت..
و من دقیقن روی همان صندلی چوبی لهستانی لم داده بودم و قهوه ام را می خوردم و از بوی خاک باران خورده و هوای نمناکی که باد به درون خانه ام می اورد لذت می بردم و به گذشته ی نه چندان زیبایم می اندیشیدم و نقشه هایم برای آینده های زیبا..
این فکر و این تصویر , بی نهایت زیاد آرامم می کرد..
همان موقع که تصمیم گرفتم , تنها باشم , برای ساختن این خیال زیبا و ارام , قدم پیش گذاشتم!
اما حالا ...
وقتی دلم میگیرد و از زمین و زمان می برم و دلم گریه می خواهد , باز هم همان تصویر قشنگ و پنجره و پرده و میز و صندلی و آن فضای خیس و باران خورده را تصور می کنم ! فقط یک تفاوت بزرگ با تصویر قبلی دارد! در تصویر جدیدم , به جای یک صندلی چوبی لهستانی , دو تا صندلی چوبی لهستانی , در دو طرف میز قرار دارد! و آن یکی صندلی محل نشستن نفس جان است!
نفس جان که شده همه زندگی ام!
دوست دارم همین قدر آرام و زیبا در کنارش نفس بکشم و زندگی را زندگی کنیم...
دستانم را بگیرد و با آن چشمان پاکش که پاکی قلبش را هر لحظه فریاد می زنند , به من خیره شود! لبخند های عاشقانه و زیبا با هم رد و بدل کنیم و در آن لحظه از تمام مشکلاتمان چشم پوشی کنیم.. از همه اش!
میدانم که لازم نیست تلاش زیادی کنیم! چراکه وقتی کنار هم هستیم , تقریبا مغزمان کار دیگری جز عشق ورزیدن بلد نیست!!!
دلم دنیا دنیا آرامش می خواهد, در کنار وجود نازنینش..
خیلی قشنگ بود مثل تمام متن هایی که تا حالا ازت خوندم


مرسی که خوندی :*
امیدوارم لحظه های شیرینی رو کنار هم سپری کنید
ممنون عزیزم
ای جاااااااااااااانم نازی

قلم زیبایی دارید. امیدوارم دنیا دنیا ارامش در کنار نازنینش داشته باشید.
مرسی
ممنون از لطفتون