دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)
دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)

31.دست های منو ول نکن که تعادل ندارم

 شبیه کسی شده ام که لبه جدول راه می رود و تعادلش به یک فوت بند است. با کوچکترین حرفی یا واکنشی یا اتفاقی , فرو می ریزم . همه تعادلم بهم می ریزد. آرامشم را از دست میدهم. عصبی و پرخاشگر میشوم و یا احساساتم جریحه دار میشود و  بغض پیله می کند به گلویم. دست آخر هم برای آرام کردن خود به دوش حمام و صدای آب پناه می برم. از لحظه ورودم به حمام , بغضم می ترکد و اشک می ریزم و آنقدر زیر دوش آب می نشینم و سرم را بقل می کنم تا همه دلتنگی ها و بغض ها و تنهایی ها و حس های بد درونم به اشک تبدیل شوند و بیرون بریزند. 

 شاید هم برای این است که عاشق این آهنگ شده ام:"دست های من و ول نکن که تعادل ندارم" و من واقعا تعادل ندارم..

این به هم ریختگی درونی را اصلا دوست ندارم. مدام با خودم تکرار می کنم که تو قوی هستی. تو قوی هستی! ولی باید قبول کنیم که حتی قوی ترین زنان تاریخ هم در خلوت خودشان , اوقاتی را داشته اند که احساس ضعف و تزلزل بکنند. و گاهی شاید این به خاطر از دست دادن احساس امنیت باشد! حالا می تواند امنیت هر چیزی باشد. امنیت جانشان. امنیت مالشان. امنیت احساس و عشقشان!

بیشترین چیزی که من را اذیت می کند متزلزل شدن امنیت عشق و احساسم است. اعتراف می کنم که در این یک مورد حسابی ضعیف شده ام. شاید هم شکست ثبت شده در ناخودآگاهم باعث بروز این گونه مشکلات می شود؟! چرا نمیشود یک پاک کن دست بگیرم و تمامش را پاک کنم! چرا مغزم یک دکمه ی ریست ندارد تا این ناخودآگاه مسخره , انقدر ضعیفم نکند؟

به گوشی اش زنگ می زنم. معلوم است که حسابی سرش شلوغ است. صدای صحبت و خنده های دو سه تا از کارمند های خانومش را که با همدیگر حرف می زنند, می آِید. یک دفعه تمام سیستم های مغزی ام از کار می افتند و هنگ می کنم! تلاش می کنم فقط به صدای فرهاد گوش بدهم ولی نمی شود. صدایشان بیشتر از این هاست که بتوانم بی خیالشان بشوم. مکالمه ی کوتاهمان تمام میشود و بلافاصله دست هایم قفل گوشی را باز می کنند و می روند توی برنامه تلگرام برایش تایپ می کنند:"اون کارمندای دخترت میدونن که تو نامزد داری؟ میدونن که قلبت رو دادی به من؟" بعد هم چشم هایم خیره میماند روی صفحه گوشی! دست هایم تقریبا دارد می لرزد. مغزم هنوز شروع به کار نکرده است. انگار قصد هم ندارد که کار کند... 

می فهمد که بهم ریخته ام. در این موارد خوب درکم می کند. سریع متوجه میشود که داستان از چه قرار است و تمام تلاشش را می کند که آرامم کند. پیشنهاد می کند که هر وقت خواستم سرزده به شرکت بروم. و من همچنان سکوت کرده ام و خیره به صفحه گوشی ام نگاه می کنم. مغزم همچنان فریز شده است و انگشتانم روی هوا ماسیده اند و جان ندارند. برایش می نویسم:"من شک ندارم که سرزده بیام. من با دعوت میام" می نویسد:"همین الان دعوتی. پاشو یه آژانس بگیر بیا اینجا" مغزم کم کم دارد شروع به کار می کند. بله! حسابی هم دارد سرزنشم می کند که چه کاری ست کرده ای ؟که اصلا چت شده است تو؟ که میشود تمامش کنی ؟ و من بغض کرده ام.

 باز هم دارد برایم می نویسد و دوست دارد خیالم را راحت کند. دوست دارد آرامم کند. میدانم الان نگران و ناراحتش کرده ام. میدانم که دوست دارد نگران این چیزها نباشم ولی چه کنم؟ زن است دیگر...! خیالش را راحت می کنم که خوبم. باور می کند! حداقل این گونه وانمود می کند که باور کرده است..

از پنجره اتاقم زل میزنم به رفت و آمد ماشین ها.. همان بغضی که به گلویم پیله کرده می شکند و اشک هایم روانه میشوند... دوست ندارم این حس و حالم را. به روشویی میروم و صد بار آب یخ به صورتم می پاشم تا تمام شود این بغض لعنتی. اما نمی شود..

انگار باز هم حمام لازم میشوم! آنقدر زیر دوش می نشینم و گریه می کنم تا همه چیز به حالت عادی خودش بازگردد. تعادلم را به دست می آورم و می آیم می نشینم پای وبلاگم و برایتان می نویسم.

کاش این روزها تمام شوند!

زود... خیلی زوووووود!

نظرات 5 + ارسال نظر

تاحالا شنیدی روح بشکنه؟ نه!!! من شنیدیم...یعنی دیدم
بعضی چیزها توی گذشته روح ادم رو می شکونن. دل رو نیز هم. اما دل زودی عاشق میشه، جسم ترمیم. ولی روح نه... روح نیس سبکه، خوب نمی شه زود. وقتی دل عاشق میشه، روح اما هنوز توی گچه...واسه همین یه روزایی با همه خوبی، نمی کشه ادم. نمی تونه. یه جایش سخت هست. تموم میشه این روزا، روحت رو به دستهای هنرمند یه فیزیوتراپ بده، درستش می کنه. روح خسته هم ماساژ می خواد. ماساژ عاشقی و علاقه. اون خاطرات، تجربه های مزخرف یه روز می ره ته ته ذهنت، شایدم اصلا از بایگانی زندگیت خارج بشه. شاید...خدا رو چی دید؟!

آره سیما! راست میگویی
من روحم شکسته و ترمیم روح شکسته حالا حالا ها زمان می برد قطعا!

این حست کاملا منطقیه عزیزم . به هرحال زخم خورده ای و از قدیم گفتن مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسه
به نظرم باید روی خودت کار کنی یا به قول دوستان از مشاور کمک بگیری واینکه دوران نامزدیتون نباید زیادکشدار بشه
الان عقد کرده اید ؟

ای بابا
مشکل که یکی دو تا نیست دوستانه جانم
البته که پیش مشاور خواهم رفت
ولی قضیه نامزدی مان هم قصه ای دارد

سلام :)

بالاخره یه جایی یه موقعیت بد رو تجربه کردین.... طبیعیه واکنش نشون بدین ولی اگه بنظر خودتون هم خودتونو و هم ایشونو اذیت میکنه بهتر از یه مشاور یا نمیدونم رشته های مرتبط با این رشته استفاده کنین...
بعضب وقتا باید یه زخمو درمان کرد تا بشه راحت ترو با درد کمتر ادامه داد زندگیو...
شما ثابت کردی از عهده ی سخت تر از ایناش براومدی ،بازم میتونی :)شک نکن...

خودم هم به این فکر افتادم که از مشاور کمک بگیرم
گرچه توی شهر به این بزرگ فقط به یک خانوم دکتر مهربون اعتماد دارم و میدونم میتونه کمکم کنه وگرنه صنف مشاورین عزیز خیلی افتضاح شده!

الی 1394/10/29 ساعت 21:01

انققققدددر زود تموم میشن که باورت نمیشه! بت قول میدم

فعلا که دو سال کش آمده این خیلی زود!

آنی جان برای این مورد بهتر نیست با یک مشاور صحبت کنی عزیزم ! من تصور میکنم، بخاطر آسیبی که از اون آدم دید و توی ضمیر ناخودآگاهت ثبت شده ، برای آرامش خودت بهتره با یک مشاور صحبت کنی بانوی گلم

گمونم باید این کار و بکنم. بیشتر از خودم فرهاد اذیت میشه که گناهی نداره بنده خدا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.