دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)
دنیای  ما..

دنیای ما..

نوشتن را دوست دارم , آنقدر که آرامم می کند! مثل آب روی آتش :)

19.پیکاسو کوچولو

بچه که بودم عاشق دفتر نقاشی و مداد رنگی و آبرنگ بودم! تمام مداد رنگی هایم را دوست داشتم ولی ارادت خاصی به رنگ زرد و کشیدن خورشید داشتم. البته این علاقه وافر , همیشه کار دستم میداد! همین که خیلی دوستش داشتم, باعث می شد که از جعبه مداد رنگی بیرون بیاورمش و مدام با خودم بچرخانمش و عاقبت هم گمش کنم! بعد از گم کردن مداد رنگی زرد عزیزم , هر روز صد بار سراغ جعبه مداد رنگی ام می رفتم و با دیدن جای خالی اش غصه می خوردم! بعد خونم به جوش می آمد و برای پیدا کردنش خانه را زیر و رو می کردم ولی پیدایش نمی کردم!!!

یادم است یکبار نقاشی ام تقریبا تمام شده بود و فقط مانده بود خورشیدش! ولی مداد رنگی زرد عزیزم را گم کرده بودم و نمی توانستم خورشید خانوم را با موهای طلایی اش نقاشی کنم. مقابل پنجره اتاقم دراز کشیدم . تماما زیر نور آفتاب بودم. دوست داشتم آفتاب را تماشا کنم! چشمانم درد گرفته بود و اشک می آمد ولی بی خیال نمی شدم. همچنان زل زده بودم به آفتاب خانوم! تلاش می کردم موهای طلایی اش را کنار بزنم تا بتوانم خودش را ببینم. انگار نور آفتاب مزاحم می شد تا خودش را ببینم. آنقدر به آفتاب زل زدم که چشمانم کم کم داشت سیاهی می رفت . همین باعث می شد که من آفتاب را آبی ببینم! به محض کشف این رنگ جدید , سراغ مداد رنگی آبی ام رفتم و آفتاب را آبی پررنگ نقاشی کردم. 

راستش همیشه زمان نقاشی که می شد , جعبه مداد رنگی را باز می کردم و در فاصله 10 سانتی متری از زمین می گرفتم و خمش می کردم تا تمام مداد رنگی ها بیرون بریزند. انگار این کار حس قشنگ تری داشت . هر چه پدرم تلاش می کرد که به من بفهماند" بابا جان لازم نیست همه مداد ها را دورت پخش کنی تا بالاخره یکی شان را هم گم کنی , هر کدام را که لازم داری از جعبه بیرون بیاور و بعد از تمام شدن کارت دوباره سرجایش بگذار" , من گوشم بدهکار نبود و روش خودم را بیشتر می پسندیدم!

بعد از اینکه آفتاب آبی ام را نقاشی کردم, شروع به جمع کردم مداد رنگی ها کردم. یکی از مداد رنگی ها سر خورده و کنار تخت رفته بود. آن مداد را که برداشتم , گوشه مداد رنگی زرد عزیز را دیدم! آنقدررررررر خوشحال شدم که حد و حساب نداشت . مدادم را کلی بوسش کردم. حتا بقلش هم کردم. بقیه مداد ها کمی کوتاهتر شده بودند ولی مداد زرد از همان روز اول گم شده بود و دست نخورده و بلند و خوش قامت باقی مانده بود! همان لحظه بود که یاد تصویری که از آفتاب دیده بودم ,َ افتادم! درست است که آفتاب آبی بود ولی دورش پر از نور زرد بود! من هم که مداد زردم را پیدا کرده بودم! پس دور آفتاب را زرد کردم. حسابی از شاهکارم راضی بودم. حس شعف و شادمانی غیر قابل وصفی هم بابت پیدا کردن مداد زرد عزیزم داشتم. با هیجان نقاشی ام را به مامان نشان دادم! مامان یک ابرویش بالا رفت و نگاهش پر از علامت سوال شد! اولش سعی می کرد که از کارم تعریف کند : " آفرین دختر قشنگم! چه نقاشی قشنگی" ولی انگار حس می کردم که دارد دروغکی تعریف می کند! آخرش هم تحمل نکرد و گفت :"آنی؟! رنگ خورشید که آبی نیست!"

- چرا مامان! خودم نگاش کردم. خیلی که دقت کنی , وقتی نور زردش و سعی کنی که نبینی, آفتاب آبی میشه!

طفلکی مامانم بهت زده داشت تماشایم می کردم! یکدفعه بهتش ترکید و داد زد:" تو به آفتاب زل زدی؟؟؟؟؟ دیگه این کار و نکنی ها! کور میشیییییییی. آفتاب هم آبی نیست! زرده!"

ولی آفتاب آبی بود! من خودم دیدم. مطمئنم مامانم از ترس کور شدن تا به حال آنقدر دقیق و طولانی به آفتاب خیره نشده وگرنه متوجه می شد که آفتاب آبی است!

ولی برای اینکه معنی نقاشی هنرمندانه من را نفهمیدند, من هم دیگر آفتاب را آبی نکشیدم! ولی همیشه ته دلم به آفتاب می گفتم : من میدانم که تو آبی هستی ;)


علاقه ام به مداد رنگی ها به کنار , عاشقانه دفتر نقاشی ام را دوست داشتم! برگ های سفید و عاری از هر گونه تیرگی دفترهای نقاشی , انگار به من لبخند می زنند. شاید باورتان نشود ولی وقتی تنها می شدم , دفتر نقاشی ام را بوس می کردم. حتا دوست داشتم وقتی می خابم , دفترم بالا سرم باشد!!! رکوردار کشیدن نقاشی بودم
! هر روز یک دفتر 40 برگ نقاشی را تمام می کردم. نقاشی کشیدن برایم خیلی هیجان انگیز بود! خیییییلییییی...

تصور بفرمایید اگر کادو برایم یکی عروسک می آورد و یکی دیگر دفتر نقاشی , دوست می داشتم , آن کسی که برایم دفتر نقاشی آورده را غرق بوسه کنم و بعد هم با دفتر نقاشی جدیدم به اتاقم بروم و نقاشی بکشم!

این ها همه برای قبل از به مدرسه رفتنم بود. من واقعا عاشق مدرسه رفتن بودم ولی دوست داشتم همه زنگ هایش نقاشی بکشم. ولی معلم پیرمان اصلا همچین توقعی نداشت. زمانیکه درس جدید را میداد , حوصله تمرین و تکرار بعدش را نداشتم. یادم می آید از معلممان می خاستم هر چقدر می خواهد از من سوال بپرسد تا مطمئن شود که من درس را یاد گرفته ام , بعد هم من را به حال خودم بگذارد تا نقاشی بکشم ! 

بماند که قبول نمی کرد و درست است که نقاشی نمی کشیدم ولی به باقی حرف ها و تکرار و تمرین هایش هم گوش نمی دادم.

درست است که همیشه نمراتم 20 بود!!! ولی گاهی به خاطر همین تمرین نکردن ها و تکرار نکردن ها و همین لج بازی های کودکانه ام , بی دقت های فاحشی هم می کردم :))

اما راستش را بخواهید تقصیر معلممان بود که به من اجازه نقاشی کشیدن نمی داد! قطعا می توانست از روش موثرتری استفاده کند تا هم درس بخوانم هم نقاشی بکشم! مثلا بگوید نیم ساعت تمرین کن , بقیه اش را نقاشی بکش! مطمئنم با همه وجودم آن نیم ساعت را گوش میدادم و تمرین می کردم.

بعدها هم که بابا جان حسابی دعوایم کرد که چون بی دقتی می کنی برایت دفتر نقاشی نمی خرم و نخرید.. و من هم مجبور شدم که نقاشی نکشم و درس بخانم!

البته گاهی که خیلی نقاشی خونم بالا میزد , از دفتر ریاضی یا فارسی یک برگه می کندم و در آن برگه های زشت خط کشی شده , تلاش می کردم نقاشی بکشم. کلی هم دلم برای برگه های تمیز و صاف دفتر نقاشی تنگ می شد... گاهی هم وقتی دست بچه ها دفتر نقاشی می دیدم , خواهش می کردم که یک برگه برایم بکند و آن ها هم اکثرا قبول می کردند.. 

لابد می پرسید مگر دفتر نقاشی برای مدرسه ات نداشتی؟! داشتم ! ولی معلممان تهدیدم کرده بود که فقط زمانی در آن نقاشی می کشی که کلاس نقاشی باشد. 

خب من هم نمی کشیدم :( اصلا آن دفتر نقاشی زوری را دوست نداشتم!!! ولی آن برگه هایی که از دفتر بچه ها کنده می شد را خیلی بیشتر دوست داشتم حتا ان برگه های زشت خط کشی شده ی دفتر ریاضی یا فارسی را هم بیشتر دوست داشتم..

کم کم هم دیگر نقاشی از سرم افتاد...

من هنوز هم عاشق نقاشی کردنم...


گاهی مثل الان به سرم میزند که به صورت کاملا حرفه ای دنبالش کنم! میشود ینی من هم بشوم یک نقاش ماهر؟ مثل همان که خاله ی کوچکم وقتی بچه بودم صدایم میزد؟ پیکاسو! :)))

نظرات 3 + ارسال نظر

عه چه جالب این پست شما در راستای پست اخیر منه که من از علاقه شدید پسرم نسبت به نقاشی میترسم
البته من هرگز نقاشی کشیدن رو ازش دریغ نکردم و دفتر نقاشی مدرسه با خونه جدا براش میگیرم
تقریبا دو روزی یه بار یه دفتر 60 برگ رو تموم میکنه اما الان خیلی کمتر شده ولی هیچ وقت منعش نکردم
چون خیلی خوب میفهمم که بچه تمام عشق و علاقه و حسش رو تو نقاشیش منتقل میکنه
اگه فکر میکنی هنوز نقاشی رو میتونی مثل قبل بکشی چرا شروع نمیکنی گاهی اوقات که دلت میگیره نقاشی خیلی خوب میتونه آرومت کنه

گاهی اصلا لازم نیست دنبال استعداد دیگه ای بگردیم!
خدا رو چه دیدی؟ شاید پسرت شد یه پا داوینچی

آنی جانم میدانی؟

تمام کودکی ام را برایم مرور کردی...بی کم و کاست...

دلم شکست....
دلم برای خورشید مشکی ام تنگ شده....

چقدر دلم میخواسن تو را داشتم ان سال ها...
چقدر برایم دلنشین و قدیمی هستی....

عزیزم!
کاش دوست دوران بچگی بودیم! این دوستی های قدیمی خیلی می چسبد..
آدم میخواهد برای دوست های اینطوری جان هم بدهد حتا!

حس نوستالژی ...

آنا 1394/10/18 ساعت 15:41 http://aamiin.blogsky.com

خورشید آبی؟ چقدر قشنگ. مثل قلب آسمان.

من هم دوستش داشتم کلی..

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.